۵ آبان ۱۳۸۹

-337-


الان یه مطلبی خوندم توی share items امیر تلخ مثل عسل...

" اخیرا خودم وقتی به پایان یک رابطه می رسم وداستان تمام می شود بیشتر دلم می لرزد. بعدش وقتی به رابطه های گذشته نگاه می کنم و می بینیم هیچکدام - حالا به هر دلیلی - دوام نیاورده و به تعداد افراد آن لیست یکی اضافه شده بیشتر وحشت می کنم احساس می کنم حتما یک مشکل اصلی وجود دارد که هیچکدام از آنها ادامه پیدا نکرده از آن موقع ها می شود که از خودم بپرسم : معلوم هست تو چه مرگته؟ و. بعد یاد محمود رفیق آنروزها بیافتم با صد و نوزده نفر در لیستش. خیلی دوست دارم الان از او بپرسم احساسش چیست؟"

خیلی سریع زندگی خودمو به خاطر می‌آرم و بررسی می‌کنم: خب من آدم تنوع‌طلبی نیستم و هیچ وقت لیست n رقمی نداشتم، آدم‌هایی توی زندگی‌م بودن... کم و بیش مثل همه، چن تا داستان تو زندگی‌م داشتم: داستان کوتاه، داستان بلند و شاید داستان دنباله دار....

... وقتی یه رابطه تموم می‌شه، توی همون مراسم که دارم غصه می‌خورم و دماغم آویزون‌ه، با خودم فکر می‌کنم: "چرا؟ نکنه اشکالی در من هس که رابطه‌م این‌طور ترکیده؟" اگه یکی مثل نگار هم دور و اطرافم باشه اینو بلند می‌پرسم... (که البته جواب نگار بماند!)

اما حقیقت اینه که: آره، یه سری مشکل که حتمن از طرف من هست! و بزرگ‌ترینش که هیچ وقت جرات نکردم بهش اعتراف کنم.

واقعیتش اینه که من عین چی از رابطه بلندمدت می‌ترسم... هیچ چیز برام وحشتناک‌تر از یه رابطه عاقبت‌دار نیس... عاقبت معروف "ازدواج"...! شاید دلم خواسته با یکی که باهاش هستم هم‌خونه بشم، اما ازدواج!!! نه... هرگز.

می‌دونی، لفظ "واسه همیشه" توی یه رابطه منو می‌ترسونه... اصلن شنیدن‌ش هم یه جوری‌م می‌کنه،... خوشحالم که اون‌هایی که اینو به هم می‌گن مثل من فکر نمی‌کنن، چون همون لحظه که من اینو می‌شنوم، حتی از یه زوج دیگه، دلم می‌خو‌اد فرار کنم و از یه در دیگه برم بیرون... چه برسه یکی به خودم بگه...

فکر کن یه بار یکی به من گفت: می‌خوام واسه همیشه با هم باشیم، مال هم باشیم...!!!

پوووه... حال من دیدنی بود... این حس "مالکیت"، حس "تا همیشه" مثل این می مونه که یکی با لبخند و به نرمی هلم بده توی یه دره که تهش معلوم نیس...

از همه بدتر، این حس " عادی شدن " که تو ازدواج هس، همیشه منو ترسونده، حالا که به اطرافیانم نگاه می‌کنم، نه آدمای خیلی دور، شاید هم سن و سال‌هام، اونایی که ازدواج کردن و اون سه سال معروف اول ازدواج رو گذروندن... نه نه... من واقعن می‌ترسم.

این یه ضعفه می‌دونم، به فکرش هم بودم که برم پیش یکی که با چاقوی فرویدیش دل و روده این مرض و بکشه بیرون، اما خب نشد. اینجا هم نمی‌نویسمش جوری که انگار بهش افتخار می‌کنم... فقط وقتی مطلبه رو خوندم منو برد توی فکر خودم و یادم اومد...

-335-


صبح با مشقت ادرس کلاس جدید رو پیدا می‌کنم، می‌بینم اوف اینم آلمانی‌یه... این دفعه اصلن توی سالن هم نمی‌رم. بهانه می‌گیرم. فقط بهانه‌گیری... عین یه بچه سه چهارساله... می‌دونم اگه یه سر برم دفتر، حتمن بهم توضیح می‌دن... اما نمی‌خوام، عین یه بچه که "نمی‌خواد "! وقتی لج می‌کنه... با خودم لج می‌کنم، لب‌هامو بهم فشار می‌دم و راه می‌افتم طرف خونه... توی راه بغض می‌کنم و هی فین‌فین دماغمو می‌کشم بالا و نمی دونم حتی از چی شاکی‌ام...؟ چرا می‌دونم: از اینکه کلاسی که قرار بود انگلیسی باشه، داره آلمانی برگزار می‌شه... توی همون راه برگشت عقلم می‌گه "خب حالا که چی؟ کولی بازی درمی‌آری این‌قد؟!؛ حتمن یه فکری به حالش می‌کنن، دست کم ده نفریم و همه مثل هم..." اما خب "لج" کردم، حاضر نیستم واسه یه لحظه هم منطقی باشم...

رسیدم خونه... بعله کاشف به عمل اومد که این ‌ عن دماغی از کجاس...

...خب از نظر بیولوژیکی من یک ماه اینجام. توی پرواز دوم از ترکیه، یهو پریود شدم... پووه! فقط می‌تونم بگم وحشتناک بود. به محض رسیدن چمدون رو ریختم بیرون واسه پیداکردن ژلوفن‌ها... می‌دونستم اخگر باس اونارو یه جایی گذاشته باشه، همین نزدیکی‌ها... اما توی اون شلوغی، با توجه خستگی و دردی که هر لحظه بیشتر می‌شد، نشد که پیداش کنم... نشستم به گریه کردن. تموم شب آب جوش و قند خوردم تاصبح که "روز اول" بگذره!!!! روز اول پریود و روز اول آلمان... :)


۱ آبان ۱۳۸۹

-331-


خب این عکس ربطی به چیزی که می‌خوام بنویسم نداره... یه سنجابه که امروز توی خیابون دیدم...

چیزی که می‌خوام بنویسم راجع به کامنتی‌یه که یکی برام گذاشته. کسی که می‌شناسمش... داستانش طولانی‌یه و من قصد بازگو کردنش رو ندارم، شاید هم کمی خصوصی باشه...

" سلام روجا. من یه مدت تیمارستان بودم هیشکی هم نبود حواسش بهم باشه. واسه همین چند دفعه زنجیر پاره کردم و صاف اولین کسی که تو ذهنم بود تو بودی و تا میتونستم دری وری نوشتم واست.نمیدونم واسه چی اینکارو انجام دادم یعنی میدونم ولی یادم نیس. (للکی) در هر صورت آلان یه کم خوبتر شدم و دیگه زنجیرها هم باز شده.ببشخید روجا اگه اون کار ناراحتت کرد. تا بعد..."

من حرفی ندارم که بخوام بزنم... واقعن هیچی... عشق رو نمی‌شه به راحتی قضاوت کرد... کمی عاشق بودم و می‌دونم هیشکی جای هیشکی نیس... بابت رنجی که ناخواسته موجبش شدم، و انگار که ادامه داره هنوز، رنج می‌کشم... اما هیچ نسخه‌ای برای نویسنده کامنت نمی‌پیچم... من فقط می‌تونم از طرف خودم حرف بزنم و دوباره بگم که از سمت من حسی نبود و نیست... این حقبقت داره و من براش متاسف نیستم... برای شما هم متاسف نیستم چون به نظرم تجربه عشق خیلی معرکه و عالی‌یه...

یه عده می‌گن یه طرفه عاشق شدن افتضاحه... من خودم همچین عشقی رو تجربه کردم و اصلن فکر نمی کنم افتضاح بود... واسه من تجربه سخت و دل‌پذیری بود... الان که به عقب نگاه می‌کنم می‌بینم من اون روجا رو خیلی دوس داشتم و دارم ... قبلن هم گفتم: هیشکی جای هیشکی نیست...

از دوستانم داستان‌های عجیب، غریبی از عشق و عاشقی شنیدم، داستان‌هایی که شاید اولین فکری با شنیدن‌ش به ذهنم خطور می‌کرد این بود که آخه چرا؟ این که از اون اول هم معلوم بود که آخرش چیه... و هزار تا دلیل روشن و واضح از دید من- آدم بیرون گود-... حتی احمق و ساده لوح به نظر می رسیدن آدم‌های این داستان‌ها...

اما نه به این راحتی نمیشه عاشق شدن رو قضاوت کرد. پس من فقط می‌تونم برای شما – نویسنده کامنت- آرزوی رضایت کنم. امیدوارم با گذشت زمان، وقتی بر می‌گردین و به عقب نگاه می‌کنین، از خودتون و از عشقی که داشتین احساس رضایت و غرور کنین. شما رو نمی‌دونم اما من با خودم فکر می‌کنم عشق آدمو بزرگ می‌کنه... قلب آدمو وسیع می‌کنه...

۲۴ مهر ۱۳۸۹

-329-





تو رو خدا.... این انصافه؟


۲۳ مهر ۱۳۸۹

-327-


باس به خودم ده سال حبس بدم واسه این‌‌طور نوشتن...


۱۸ مهر ۱۳۸۹

-325-

هنوز احساس راحتی نمیکنم که بخوام بشینم و بنویسم... به محض اومدن، برای کورسی باس می‌رفتیم شهر بایروث... توی هاستل، بدون تلفن، بدون نت....این شد که به محض نزدیک شدن تعطیلات آخر هفته عده زیادی تصمیم به برگشتن گرفتن. که دست کم یه دوش داغ آب گرم دل‌چسب توی خونه داشته باشن.... امروز دوباره باس برگردیم... من هنوز راحت نیستم هنوز حس "اتاق م" رو ندارم که راحت بیام و بنویسم... در این‌که تفاوت زیادی وجود داره شکی نیس اما من هیجان زده و خیلی حیرت‌زده نیستم....

هوا خوبه. اگرچه سرده اما در مقایسه با سرمایی که قراره ببینم خیلی خیلی عالی‌یه....

فقط سه تا کتاب با خودم تونستم بیارم و جالبه که یکی‌ش " روح پراگ ه" ... خیلی اتفاقی انخابش کردم. توی قطار می‌شینم و به اطراف نیگا می‌کنم... به همه چی که این قدر آرومه، رنگارنگ و زیبا... و کتاب رو می‌خونم.... از تعجب شاخ در می‌ارم. یه چیزی توی دلم هی بهم می‌خوره... بخونش حتمن... بهتر بگم به هیچ عنوان از دستش نده...

۱۱ مهر ۱۳۸۹

-323-

خب گمونم حالا وقتشه که کم‌کم بنویسم... واسه شروع باید بگم بیشتر وزن حرفام مال قبل از اومدنه... پووه... هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم رفتن "اون‌ور" گیت همچین حسی داشته باشه... می‌دونی حجم ناراحتی و دردش وحشتناک‌ه... اون لحظه خداحافظی! ... بگذریم...
برگردیم قبل‌تر... عین حاجی که از مکه می‌آد، یه هفته‌ای مراسم دیدن و خداحافظی از بچه‌ها، همکارا و همه... داشتم. البته خوشحال و مغرور از این‌همه دوست که دارم اما، شب قبل اومدن، بعد از یه عالمه نصیحت‌های مادرانه به دخترا، ساعت از دو گذشته بود که با خودم گفتم: هی... دختر می‌دونی داری چی کار می‌کنی...؟ - می‌دونی که من چقدر اون خونه، اون آدم‌ها، اون فضا که خودم ساخته بودم رو دوس دارم...-نتیجه‌ش رو نمی‌دونستم، نمی‌دونم. اما دلم می‌خواس امتحان‌ش کنم...
و اما این‌ ور گیت...
می‌دونی هنوز گیج گیج‌م... به واسطه دیر اومدنم از بچه‌ها عقبم و هزار تا کار هس که باس انجام بدم... یه اتاق توی خونه یه خانوم فیلیپینی دارم که تنهاس و تا حالا هم چیز بدی ندیدم ازش... اینجا شهر کوچیکی‌یه و پر از درخت و سنجاب! به واسطه زادگاه زیمنس، بودن همه جا نشونی از زیمنس هست...
دانشگاه هم یه نشونه جالب داره که اونو خیلی به پلی‌تکنیک شبیه کرده، اونم اینه که هر گوشه‌ش یه جرثقیل سواره و بنا و نقاش و کارگر درحال ساخت و ساز...
یه نکته جالب دیگه اینه که برخلاف چیزی که شنیده بودم یا فکر می کردم این‌جا خیلی سیگار می‌کشن، یعنی تو کوچه و خیابون بعیده که چن تا سیگار به دست نبینی...!
راستی چن کلمه آلمانی هم یاد گرفتم: دانکه، اشتقاسه، چو و... واسه شروع خوبه واسه من که کورس اول المانی رو از دست دادم...
تو بچه‌های هم‌ورودی تنها دختر ایرانی‌م و از همه بزرگتر... هنوز خیلی کسی رو نمی‌شناسم. از فردا دوره مون شروع میشه و واسه یه کورس دو هفته‌ای باید بریم یه شهر دیگه... می‌دونی درس خوندن بعد این همه مدت، اونم انگلیسی... پووه! امیدوارم از پسش بربیام! تازه آقای پروفسور فلانی وقتی دید من فوق لیسانس دارم یه درس ساده رو حذف کرد و یه درس وحشتناک جاش گذاشت که به آلمانی ارایه می‌شه... فک کن! یکی مثل دکتر مدرس –عزیز- که به قول خودش فقط ده درصد از بچه‌ها پاس‌ش می‌کنن!
یه اعتراف: می‌ترسم... نپرس! از خیلی چیزا...


۱۰ مهر ۱۳۸۹

-321-


....
این قاطی کرده... کپی پیست نمی شه... اه!