روجا دلش گرفته... در واقع از یه آدمی دلش گرفته... هی واسه خودش بهونه می اره که هوا گرفته و تو دلت گرفته... دوری و خب طبیعی یه که دلت بگیره... کلاسات زیاده دور و ورت خلوت شده از دوست ها.. چنین ه و چنان... اما آخرش می رسه سر خونه اول...
دلش از یه ادمی گرفته، بعد می شینه دل گرفتن ها شو از آدم های دیگه به یاد می اره و هی دلش بیشتر می گیره...
با خودش فکر می کنه این همه کتاب و درس و مدرسه...!!! اما چقدر کم "حرف زدن" بلدیم. نه که تلاش نکرده باشه... قبل تر ها شاید سعی کرده باشه، اما این دفعه حتی دلش نمی خواد شروع کنه: " ازت ناراحتم". نه که به جادوی حرف زدن ایمان نداشته باشه... نه اما شک کرده به اینکه ایا راهشو بلده؟ و ایا این بلد شدن خیلی سخت تر اونی که به نظر می رسه نیس؟
روجا دلش گرفته، در واقع از یه آدمی دلش گرفته... نمی دونه چیکار باید بکنه اما دلش گرفته...
ته دیگ: وسط این فین فین!!! حواسم به (عدم) رعایت "نیم فاصله" ها هم هس، اما حال درست کردنشو ندارم، شاید بعدن اومدم درستش کردم...
۲ نظر:
آره خوبه، سه نقطه رو خيلي خوب استفاده كردي!
اگه سه نقطه (...) نبود خيلي حرفها رو بايد ميزد!
نفهمیدم این ها یعنی چی؟
ارسال یک نظر