با خودم گفتم بیام و یه مرتبه مردی کنم و غر نزنم. هان؟
صابخونه برای دو هفته رفته ولایتش، خارجه. خلاصه منم "تنها در خانه"ای راه انداختهم برای خودم بیا و ببین... اول از همه آشپزخونه. حالا با خیال راحت توش آشپزی میکنم، نه که وقتی باشه چیزی بگه!!! اما خب خیلی هم راحت نیستم، کشف کردم برای این که با جایی راحت باشم دوم از همه باید با آشپزخونهش اون ارتباط ظریف و عمیق و صمیمی رو برقرار کنم... (اول از همهش اون رابطه ظریف و عمیمق و صمیمی با دستشویییه خونههس لابد!)
البته برقرار نشدن چنین رابطهای دلیل مهم دیگهای هم داره، از اونجایی که سیگاریهای اینجا تو محیط سربسته سیگار نمیکشن و از طرفی ما هم توی آپارتمان هستیم، صابخونه از آشپزخونه برای سیگار کشیدن استفاده میکنه، بنابراین پنجرهش همیشه خدا چارتاق بازه و توی آشپرخونه رفتن واسه من یه فرایند طولانی و شاق ه... البته جنگ سردی هم بینمون جاری شده، هی من پنجره رو میبندم وقتی که نیست و هی اون میآد و بازش میکنه... خلاصه بماند. حالا که نیس، یعنی از جمعه که رفته من پنجره رو بستم، سفت سفت!!! البته خب همچنان سرده اما بهتر از برف و کولاک پیش از اینه...
داشتم از "تنها در خانه" ام میگفتم، اولیش که آشپزخونه بود که در واقع تیشه به ریشه خودمه... چرا؟ چون هی میخورم! شنبه برای خودم "بیجبیج" درست کردم... البته شاید شما ندونید بیجبیج چیه، ترکیبی محشری از پیاز داغ، گوشت چرخ کرده و فلفل و سیب زمینی و گوجه فرنگی...
یادش به خیر! دورانی که مامان هنوز غذای ناسالم درست میکرد، کافی بود بگه بیجبیج، تا ما از ذوق بچسبیم به سقف. خب کته هم تنگش درست کردم. بدون کته؟ من؟ غیرممکن!!!
دومین حرکت تنها در خانهایم امشب بود: اینترنتم دوباره خراب شد، بگم که من از اینترنت صابخونه استفاده میکنم. قبلن هم خراب شده بود و دیده بودم چطور با استفاده کامپیوترش درستش میکنه... اما بدبختانه در ورودی هال رو قفل کرده و رفته... البته به قول هلینه (هلن نه!!! بلکه هلینه، خب این بنده خدا هم مشکل منو داره. اما چون هنوز جوونه، به همه توضیح میده و میگه آخر اسمش بگن e و من دیگه از توضیح مستقیم برای تصحیح رجا، رژا، روژان، و جدیدن هم رویا استفاده نمیکنم!)
داشتم میگفتم، به قول هلینه- که آلمانییه -اون حق نداشت در رو قفل کنه و بره، این حرکتش نه تنها قشنگ نیس، بلکه با توجه به پولی که تو _ یعنی من_ میدم حق استفاده از تلویزون برام محفوظه حتی اگه اون نباشه، حتی اگه استفادهش نکنم، اما خب صابخونه 4 صبح رفت و دست من کوتاه بود از دار دنیا! دوباره برگردم به موضوع خلاصه دیدم ای وای!!! تا 29 دسامبر که برگرده من بدون اینترنت چه کنم...؟
رفتم کمی گوشه و کنار و توی چند تا کفش و کشو و اینا رو گشتم، شاید مثل ما کلید رو هم چین جایی گذاشته باشه... که البته پیدا نکردم. خب اگر هم همچین جایی گداشته باشه خیلی بعید بود که بتونم پیداش کنم، چرا؟
چون این صابخونه من یه مرضی داره که من تموم عمرم وحشت داشتم و دارم که مبادا دچارش بشم. مرض "دور ننداختن"... یعنی فکر کنم روبانهایی که توی عروسی اولش باهاش گلا رو بستن هنوز داره... بخش ورودی آپارتمان به هال، اتاق من، آشپزخونه و سرویس بهداشتی پر از کیف و کفش و کت و لباس و زلم زیمبو و هرچی که فکر کنییه... پیدا کردن یه کلید؟!! هرگز...
خلاصه کج و معوج اومدم توی اتاق، حتی کلید در اتاق خودم رو هم امتحان کردم، گفتم گاهی وقتا ایدههای احمقانه جواب میده، اصلن نشونه هوشه!!! که البته این بار نبود...
همچنان معوج بودم، که یهو یه فکری به سرم زد، اتاق من با اتاق خواب صابخونه یه در مشترک داره که کلیدش روی در، طرف من؛ بود. قبلن دیده بودم که اون ظرف در رو با کمد پر کرده، اما یه احتمالی دادم که ممکنه یه گوشهش قد عرض شونههای من که یه خرده از عرض شونههای یه گربه بیشتره!!! باز باشه... دوباره با خودم گفتم اگه در میون اتاق خوابش و هال رو بسته باشه چی!!! بعد یهو به خودم گفتم:" دختر تو چقد بدبینی! اصلن راس میگفت آقای فلانی...!!!" همین اسم آقای فلانی باعث شد به خودم بگم: "خیلی غلط میکردن ایشون!" و من اصلن بدبین نیستم و در رو باز کنم!!!
بعد باز شدن در، وقتی یه عالمه آت و آشغال تپونده شده بین کمد و در همیشه بسته، ریخت و گرد و خاکا نشست، دیدم که بعله، یه مربع اون بالابالاها خالییه، به مشقتی رد شدم و بعد که چراغ رو روشن کردم، دیدم ای ول!!! در به سمت هال بازه!!!
خلاصه مثل "تنها در خانه" اصلی که همه چی ختم به خیر میشد منم با کمی ور رفتن با کامپیوتر تونستم اینترنت رو راه بندازم و بعد پاک کردن ردپام برگشتم توی اتاقم و الان همچنان که سیبی رو گاز میزنم، اینا رو مینویسم. آخر از همه هم این "تنها درخانه" تقدیم میشه به آقای فلانی، اگرچه به شادی یادش نکردم، اما خب نتیجهش شادی من بود!!!
۳ نظر:
هاهاهاها خيلي خوب بود اين پست:دي
می دونی، آدم بعضی وقتا از رفتن اونایی که خیلی وقت پیش می شناخته احساس غربت می کنه.
ادم واسه احساس غربت کردن ش دلیل می خواد گاهی...
ارسال یک نظر