- هوا اینجا گهگیجه گرفته، یه کم میباره... یه کوچولو آفتاب میزنه. من دارم کمکم به سرما و برفش عادت میکنم و دوسش دارم... برفا که زیر پای آدم صدا میدن و یا وفتی که یه کم با گل و شل قاطی میشن یه رنگ قشنگی می گیرن، بیا و ببین! عین آردی که داری واسه حلوا تفت میدی، فقط بوی کره نمیده... یه بار باید حلوا درس کنم... حیف نیس حلوا شیرینی عزاس؟
2- با بچهها رفتیم غذای چینی درست کردیم و شیرینی کریسمس المانی و قهوه ترک، بعدش نشستیم به خوردن... اصلن غذا ادمها رو باهم دوستتر میکنه... گفته بودم که یکی از آرزوهام واسه میانسالی داشتن به رستوران نقلی تو یه جای پرته؟ شاید اینجا نگفتم و اما پیش خودم گاهگداری یادآوریش میکنم و میشینم خیالبافی میکنم براش... یه روز، یه جایی، میون راهی، یه رستوران نه خیلی شیک باز میکنم و براش یه کتابخونه - حتی کوچیک- میذارم، شاید یه نمازخونه تمیز و حتمن یه دسشویی درست و درمون. بعضی روزا توش آشپزی میکنم و موقع آشپزی روسریمو مثل زنای شمالی میبندم به سرم. پووه! تا فردا هم میتونم ادامه بدم و هی خیالبافی کنم...(اگرچه واسه همچین آرزویی باس حالا حالاها پول جمع کنم.)
3- شبها رو دوس دارم، اصلن دلم میخواد تموم نشه بسکه خوبه... یه کوچولو قبل خواب، از پنجره بیرون رو نیگا میکنم و زیر نور تیر چراغ برق چک میکنم که میباره یا نه؟ همیشه پیش خود میگم تقریبن توی همه لذتهای دیگه، حین لذت بردن، تو میتونی حس کنی داری لذت میبری اما خواب نه! میخوابی و بیدار میشی وقتی تموم شده، چه حیف!!! گاهی اوقات که پیش میاد وسط خواب به دلیلی (؟) بیدار میشم، هوشیار و سردماغ یه کش و قوسی به خودم میدم و به سقف نیگا میکنم یه حس خوبی رو هی مزمزه میکنم تا دوباره بخوابم...
4- ایده یه داستان اومد تو ذهنم اما زود پرید و رفت! کلمات کنار هم نمیشینن و هی فرار میکنن... وقتی هنوز یه ایدهس عالی به نظر میرسه و میدرخشه اما وقتی مینویسمش، نابود و بیکیفیت!!! نمیدونم باید چی کار کنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر