۳ بهمن ۱۳۸۹

-395-

دست‌های بزرگی دارم... بهشون نگاه می‌کنم چاق نیستن، انگشتام خپل و کوتاه نیس... فقط دست‌های بزرگی دارم... به قول مامان- هروقت که از چاقی می‌نالم- ˸ " استخون‌بندی‌ت درشته!"...

توی مدرسه یه دختر ظریف و لاغری بود کنار هم می‌نشستیم، هدی... زمستونا دستاش همیشه یخ بود و دست من گرم... دستاشو می‌گرفتم تو دستام تا گرم شه... بس‌که لاغر بود... (بعدها رفت صنعتی اصفهان و از اون بسیجی‌های خفن شد! این خبر هم خیلی قدیمیه، حالا نمی‌دونم کجاس). دور نشم...

دستام از دست اغلب دخترها بزرگ‌تره... و همینطور خیلی از پسرها، چه اونایی که مقابسه کردم و چه اونایی که همین‌طور چشمی دستمو گذاشتم کنار دستشون... اهل ناخون بلند کردن نیستم، یعنی کوتاهشو بیشتر دوس دارم... اما لاک زدن! پووه... دبوونه شم... همیشه ناخون‌های کوتاهی که لاک تیره خوردن به نظرم خیلی قشنگن...

اهل گوش دادن هستم اما بغل کردن کمتر، درواقع خیلی کمتر (و چه بد)... اما دوس دارم وقتی که گوش می‌دم، دست رو بگیرم توی دستم و با شستم آروم پشت دست رو نوازش کنم... چپ... راست...

خلاصه، گاهی وقتا آدمی که دستاش بزرگه، ارزو می‌کنه کاش دستاش کوچیک بود و توی دستی جا می‌شد... و دلش برای دایناسورها تنگ می‌شه که دیگه نیستن...

( الیته اونام دستاشون کوچولو بود! )


هیچ نظری موجود نیست: