تاب دیدن عکسها رو ندارم... عکسها از پروفایل فیسبوک یا بریده عکس مهمونیهای دوستانه... لبخند و ژست برای دوربین، یا شایدم بیخبر از دوربین... برای منی که الان تمام دوستام، عزیزام و خاطراتم توی فایلهایی مشابه این عکسها ذخیره شده، منی که گاهی اوقات میشینم عکسها رو نگاه میکنم و خاطرات ادمها رو با عکس هاشون به یاد میارم و دل تنگی رو از یاد میبرم...
فکر کن که دیگه نیست صاحب لبخند توی عکس، دیروز بود و امروز نیست.... گریه میکنم...
قبلن هم گفتم، با این لقب شهید هیچ موافق نیستم... این بچهها به هیچ میدان جنگ و کارزاری نمیرفتهن... درسته از پارسال بعد اولین کشتار، هرکسی که بیرون میرفت احتمال کشته شدن توسط قاتلی که قرار نبود هرگز شناسایی شه رو میداد، اما کسی برای جنگ نمیرفت، دست خالی، لباس سبک، کفش ورزشی و گیرم مشت گره شده... همین!
قربانیهایی برای مارهای ضحاک... داستان مخوف بچگیهام، مارهای سیاه پیچ در پیچ که سیری ندارن... این بچهها و همه اونهایی که عکس لبخندهاشون هست و خودشون دیگه نیستن، قربانیاند... بیرحمانه کشته شدن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر