۶ فروردین ۱۳۹۰

-439-

1- اصلن باس تا می‌شه قربون صدقه این آقا رفت، برای بارونی روشن، عصا و کلاه و دستمال گردن‌ش و حتی کفش ورنی سیاه و سفید تو فیلماش غش و ضعف کرد... بس که بازیگر ند و استاد... بس که جون می‌دن به نوشته...

2- یه وقت اشتباه نکنی... نه امتحاناتم تموم نشده، هنوز دو تاش مونده... اما کو جون درس خوندن... اینه که اوقات به لذت بردن از تماشای فیلم‌ها می‌گذره، این میون درسکی هم می‌خونم... خدا می‌دونه چقدر فیلم و کتاب، شب‌های امتحان خونده شده و قدر دونسته شده...

3- جماعت جرات نمی‌کنن، یه " سلام، خوبی؟" نثارم کنن، بس که فرتی داستان امتحان‌های بی‌پایانم رو ردیف می‌کنم و همه تصورات زندگی در ایالت آبجو و لبخند گشاد کنار یه ماگ گنده دو سوم کف، از من، به باد می‌ره!!! اینه که از اون جایی که کسی قصه این امتحان یک مونده به آخری رو ازم نپرسید، منم تا حناق نشده اینجا می‌گم‌ش...

این درس به فارسی می‌شه" فرایند پیشرفته" که شیش تا استاد، دست‌کم با شیش تا موضوغ مختلف، هر کدوم بین یک تا سه جلسه اومدن و نطق کردن‌ش... چه نطقی، حالا شب امتحان، ما دانشجوهای بیچاره ملتفت شدیم که ای دل غافل! اون موقع که استاد با لبخند خاطرات‌شو تعریف می‌کرده و نسبت به دونستن اسم و ادرس، ملیت و هدف غایی ما در زندگی، توجه نشون می‌داده و ما هم با لبخند گشادتر گوش می‌کردیم... در واقع اسلایداشو تموم نمی‌کرده و اون به عهده خود ما بوده... یعنی وضعی که الان داریم!!!

4- مردم همه اومدن فرنگ، شدن پوست و استخون برگشتن... حالا ما بعد سه ماه خونه نشینی و این وزن رو به آسمون، چه جوری برگردیم و بگیم که خیلی سخت گذشته و همه‌ش امتحان و درس بوده... قسم حضرت عباس یا دم خروس؟...


هیچ نظری موجود نیست: