۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

-447-

من خونه ام و بوی بهارنارنج توی این شهر کوچیک شلوغ نابسامون غوغا می کنه....

می دونی شیش ماه زمان کافی برای جاگیر شدن توی یه محیط کاملن جدید و خو گرفتن به اون جا، دلبستگی پیدا کردن به اشیا، گل و گیاه و خونه و ادم ها نیس... اما حسابی، زمان کافی برای تبدیل شدن به آدمی با یه چمدون، که یه روز رفت، هس... خب همه دوست ها می خوان ببیننت، طبیعی یه... اما خب تو هرگز ادم فراغ بال قدیم نخواهی بود که پای بساط چایی لم بده و هی بگه و بشنوه، بلکه همش چمدون آبی گوشه اتاق بهت سیخونک می زنه... نه که دلم خون باشه، البته که ناراحتم... اما خب اینم بخشی از تجربه خودخواسته س لاید.

کار با خودم اوردم، بیشترش تایپ و آماده سازی اسلایدهاس، می شینم پای فارسی وان و یه چشم به تلویزیون کار رو هم پیش می برم...

هیچ نظری موجود نیست: