در جواب من میگه: «من انگار پیش دخترا شانس ندارم...» میخندم و میگم: «هنوز خیلی وقت داری، سنی که نداری... من اگه هیجده سالم بود حتمی عاشقت میشدم...» چشاشو گرد میکنه و لبخندی از روی ناباوری میزنه... ادامه میدم: «ورزشکار، شاد و کنجکاو، کسی که میخواد بره دنیا رو بگرده، یه آدم «متفاوت».» – نگار که اینو بخونه فحش رو میکشه بهم، اما خب دارم از 18 سالگی حرف میزنم. دروغ که نمیتونم بگم...- خواستم بگم «کله خراب» اما انگلیسیشو بلد نبودم... می گه: «نه! من دلم میخواست اون آدمی بودم که واقعن عاشقش بودی*... That crazy guy! » حالا من چشامو گرد میکنم و میخندم...
* داستان خاطرخواهی 18 سالگی رو براش گفتهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر