۲۲ مرداد ۱۳۹۰

-499-

بعد چند ماه می‌ری خونه برای چند روز. روال بر این قراره که در تمام مدتی که خونه هستی بساط لحاف، تشکت جلوی تلویزیون پهنه و همه کنترل‌ها در سیطره تو. پای برنامه‌های صدتا یه غاز ماهوراه نشستی و کتابی هم علی‌الحساب جلو روته که فقط نصف شب‌ها می‌خونی... روزها همین‌طور که گفتم، پای همه سریال‌ها نشستی و یه دم می‌پرسی: «این کی بود؟ ...کی با کی بود؟ ... اون که با فلانی بود، چی شد؟» -که لابد یک قسمتش رو شیش ماه پیش دیدی- و خلاصه کفر جماعت رو درمی‌آری.

توی یکی از این روزها می‌رسی به یکی از این کانال‌ها که بیست و چهار ساعته، تبلیغ پخش می‌کنند. دست کم دو تا آدم به نظر کاردرست، ایستاده‌اند و از مزایای یه «رنده» حرف می‌زنن، آدم‌های کاردرست انواع و اقسام ستاره، مارپیچ، فنر، استوانه، گل و بوته از جنس خیار و سیب و گوجه و چمی‌دونم چی رو را نشون می‌دن که صد البته با این رنده درست شده. در لحظه با خودت فکر می‌کنی: «... اووه! چه رنده با حالی!». همینطور عکس انواع سالادهای خوش آب و رنگ تولیدی رنده رو نشون می‌ده که تو کانال رو عوض می‌کنی...

فردا دوباره کانال رو امتحان می‌کنی، همون رنده، همون آدم‌های خیلی هیجان‌زده از حضور چنین رنده‌ای...

پس فردا در حال بار و بندیل بستن، از روی فضولی سری به کانال می‌زنی! ...«ای وای رنده!»

می‌ری... توی شیش ماه صدبار سالاد درست می‌کنی و برای تزیینش، با کارد از گوچه گل درست می‌کنی، و اگه شیکمویی‌ت اجازه بده گل ترد کاهو رو می‌زاری وسطش! ...اگرچه بهتره خودت بخوری‌ش چون در غیر این صورت سر سفره همه‌ش حواست به اینه که کی جسارت می‌کنه و اون گل رو می‌خوره، تا بشه دشمن خونی‌ت!

بعد شیش ماه بر می‌گردی و همون بساط لحاف و تشک و تلویزیون! حتی قضیه رنده یادت نیس که اتفاقی دوباره کانال مورد نظر رو پیدا می‌کنی، خب معلومه: «رنده!»

پی‌نوشت: اولش می‌خواستم این قضیه رنده رو ربط بدم به چیز دیگه‌ای و مثلن یه «نتیجه» ای ازش بگیرم، اما دیدم این نوشته فقط راجع به رنده‌س! رنده در زندگی من.

هیچ نظری موجود نیست: