گفتم:« سر نخ رو بگیر، من ببینم این چرا هوا نمیره؟» دویدم طرف بادبادک دست ساز: «فکر کنم سنگینه، باید این دنبالهها رو کمترش کنیم...» فکر کردم که نمیشه چوبهای وسط رو برداشت، وا میرفت بادبادک! داد زد:«باد...، باد نداریم!» نگاهش کردم، صدایی شنیدم ازش که میگفت: «این نمیتونه راست باشه، خوابه...! من خوابم.»
دلم راضی نمیشد به کندن دنبالههایی که با چه ذوقی ساخته بودیم و رنگ به رنگ چسبونده بودیم ته بادبادک. به امید این که بادبادکمون، عین عکسها و کارتونهای تلویزیون توی آسمون پرواز کنه و دنبالههاش برقصن توی هوا... بالاخره سه تاشو کندم. توی دستم بودن و به طرفش رفتم. هنوز پشت نگاه کودکانهش صدا میگفت: «من خوابم، جز خواب چیز دیگهای نمیتونه باشه!»
« آره فکر کنم باد نیس، حالا من این سه تا رو کندم، تو هم بدو ببینم چقد هوا میره»
دوید. دوید و بادبادک بالا رفت، نه زیاد، اما اون قدر بود که من هم شروع کنم به دویدن، میدیدمش که رو برمیگردونه و به من و بادبادک نگاه میکنه باشوق... میدویدیم. صدای خندههامون و صدای تپ و تپ پاهای بیکفشمون روی آسفالت همه فضا رو پر کرده بود...
اما من از اول میدونستم. حق با او بود، خواب بود و من سالها پیش مرده بودم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر