۳ آبان ۱۳۹۰

-539-


توی سفر دوباره یا نمی‌دونم واسه بار سوم عقاید یک دلقک رو خوندم... اون فصلی که پدرش می‌آد سراغش و هانس به پول و کمکش احتیاج داره! خیلی احتیاج داره... اما با اون یه سکه دارایی‌ش و حرف‌هاش چنان پیرمرد رو ناراحت و غمگین می‌کنه که پول دادن یه ژست احمقانه می‌شه... پدرش، بی هیچ کمکی، می‌ره و اون تنها سکه‌شو پرت می‌کنه توی خیابون... مستاصل!

هیچ نظری موجود نیست: