از سفر برگشتم... اسپانیا قد اسمش خوب،گرم و دلپذیر بود...چی بیشتر میشه گفت؟
اما همین که در هواپیما باز شد باد سرد آلمان چنان به صورتمون خورد، انگار تمام سفر، رویای دلچسب خواب دم صبحی باشه... هنوز برف نباریده لباسهای زمستونیمو پوشیدم و با خودم فکر میکنم زمستون که بیاد، میخوام چه کنم... مغز استخونام از یه سرمایی یخ زده و خیال گرم شدن نداره انگار....
امروز با شروع کلاسها بالاخره، لباسهای رنگ به رنگ تابستونه رو بقچه کردم و لباسهای گرم و تیره رو گذاشتم دم دست.... بعد چند روز بیمیلی بالاخره امروز کشف کردم دلم چی میخواد و شامم، شام قدیمی و محبوب نون و شیر داغ شد، اگه بدونی چقدر چسبید...
ترم پیش خوب بود و این ترم شروع نشده هزار تا کار دارم، علاوه بر اون در آینده نزدیک، در آستانه تغییرات اساسی هستم... عین زمان قبل از هر تغییری، دلم شور میزنه... نوشتنم رو میبینی: برای توضیح دادن خستهام...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر