به این عکس نگاه می کنم...
مادرش مرد، نذاشتن ببینتش... پدرش مرد، نذاشتن ببینتش...
***
خانوم همسایه طبقه پایینی خونه گلها که داستان ها از روابط ترسناک و عجیب غریبش می دونستیم و با همه اون ها من فکر می کردم که چقدر تنهاس، یه بار که تنها بودم و گل های حیاط رو آب می دادم و دیوار آجری رو هم، که تابستون بود و من فکر می کردم دیوار هم قد گل ها تشنه س و کلافه از گرما، اومد پایین... شروع کرد به حرف زدن و سیگار کشیدن... آخر همه حرف ها گفت: مادرم که مرد تنها شدم... گفت روجا پنجاه سالت هم که باشه مادرت که بره، کمرت می شکنه...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر