۲۰ مهر ۱۳۹۱

-605-


1- ننه شیرگاهی معتقده که همه مریضی ها از نپوشوندن کمر ناشی می ش... همون چاییدن. نمی شه فهمید که این فکر، چقدر ناشی از مذهبی بودنشه؟ اما هر بار که حین نشستن، نصف کمرمون بین بلوز و شلوار پیدا می شد، همین رو می گفت. شاید هم من اشتباه می کنم، تصویر زن های شمالی رو لابد دیده اید که همیشه چادری به کمر دارن. بچه تر که بودم زن دهاتی چادر به سر نمی دیدی و چادر سر کردن لابد قرطی بازی جوون ترها بود، اصل هاش چادر رو می پیچیدن دور کمر.

چرا از این جا شروع کردم؟ می خواستم از مریضی بگم... بیماری جسمی.

2- میون صحبت با دوستی بودم، حرف از چی بود؟ از کلافه گی و بی امیدی اون دوست. میونش گفت:« نباید این ها رو به تو بگم، تو که توی غربتی...» من فکر کردم غربت؟ چرا من هیچ وقت تا به حال به این «غربت» معروف دچار نبوده م؟ مامان هم همیشه از این غربت من حرف می زنه، از خورد و خوراکم تا کارم همیشه ردی از این «غریب» بودن من هس. آخریش همین چند وقت پیش بود، سر همین دعواهای ریال و دلار، من شاکی و مستاصل بودم و مامان برگشت که: «نگران نباش، ما اینجا هفتاد، هشتاد میلیون نفریم، هرچی بشه باهمیم ، شما اونجا تنها توی غربتین!»

3- حقوق بازنشستگی بعد سی سال کار مامان کمتر از حقوق کاردانشجویی بیست ساعت در هفته منه. چند روزه که فکرش منو غمگین می کنه.

4- اون قدر به «غربت» خودم فکر کردم که یافتمش، نه اون غربت معروف فرنگ رفته ها، بلکه نوعی که واقعن اگر ایران بودم نداشتم. مریضی. برای من هیچی غریبانه تر از مریضی توی فرنگ نبوده تا حالا. از سرماخوردگی ساده تا بیماری های جسمی جدی تر... یه جور حس تنهایی گریه داری توی تب دار بودن، پاشدن و مثلن سوپ درست کردن هس که توی ایران نبود. نه فقط برای خودم، پارسال که دو تا از بچه ها توی بیمارستان بودن، این عجز و غریبی رو دیدم. 

هیچ نظری موجود نیست: