۱۵ مهر ۱۳۹۱

-603-


اینها که می نویسم، نوشته هایی پراکنده ن و نه بی ربط به هم....

-          تختی رو از نوجوانی دوس دارم، کتاب پاره پوره یی بود توی خونه، شامل قضیه زلزله بویین زهرا تا تیتر روزنامه یی که بعد مرگش منتشر شد با این عنوان که: «تختی خودکشی شد!» تا شعری که از زبان او برای بابک فرزندش گفته بودن... همه تصویرساز انسان قهرمان در ذهنم شد، قهرمانی نه چندان دور، که نباید تاریخ رو برای پیدا کردنش شخم زد.
و بابک یکی از قشنگ ترین اسم ها بود. بعد هم که پسرش- کم صدا - نویسنده بود و کتابی داشت و داره به عنوان: می خواستم خود کشی کنم... و زن بابک که روانی پور بود که بنا به گفته یی خیلی بزرگتر از همسر... ادامه همه این دوست داشتن ها، ته زمینه یی ازعلاقه نوجوونانه من به این مرد- قهرمان ذهنم داشت. و بعد که دیدم اسم پسر بابک، غلامرضا س و فکر کردم که چه اسم قشنگی و هیچ فکر نکردم که: آخه غلامرضا آخه؟ هنوز هم برام تختی نمونه خوب و خوشایند و دوست داشتنی قهرمان ه...

-          گفتن که نیچه معتقد بوده که هرچه از نقطه نظر های بیشتر و متفاوت به یک موضوع نگاه کنیم، شناختمون از اون مساله بیشتره و من فکر می کنم که گاهی ما به کمبود نقطه نظر مختلف دچاریم.... البته این موضوع تازه یی نیس و خیلی حرف زده شده راجع بهش... اما من چند وقتی یه که دارم شخصن تجربه ش می کنم. محورهای مختصات متفاوت، عدد های مختلفی نشون می دن که همه هم درست هست وهم نیست...

-          کتابی می خونم به نام شاهدبازی در ادبیات ایران...معشوق مرد در ادبیات چیزی نبود که ندونم، مشکلی هم باهاش ندارم... اما دو تا سوال دارم، یا بهتر بگم دوتا نکته که یا درکش نمی کنم یا برام اصلن پذیرفته نیس: دچار تناقض شدم که حین خوندن شعری عاشقانه و به عنوان یه زن، حالا که می دونم – با احتمال می دم- مثلن سعدی، یا حافظ  در وصف معشوق مرد گفته، خیلی برام جا افتاده نیس... حس می کنم به عنوان کسی که در دوره یی متفاوت هستم، احتیاج دارم که وصف عشق و معشوق از جنس دوره خودم باشه از جنس عشق مرد- زن نه مرد- مرد. انگار متعلق به من نیستن دیگه...  نکته دوم این که خیلی از این معشوق ها نوجوون و در واقع بچه بودن و در خیلی از موارد، رابطه جسمانی هم وجود داشته... رابطه جسمانی با یه بچه؟؟!!! حتی اگه که عاشق باشی و رسم دوران باشه و گیرم که حکیم و ادیب هم باشی، غیر قابل قبوله. خلاصه این روزها بهش فکر می کنم و بد ادبیات عاشقانه کلاسیک رو از چشمم انداخته....

-          توی این بازار داغ و شلوغ خبرها در دنیای اطلاعات امروز، که بدبختانه عمر و اثر هر خبری تا حد وحشتناک و به زعم من ترسناکی کم می کنه، چند روز پیش عکسی دیدم منسوب به ابوالفضل پورعرب که به گفته خبر، سرطان داره...این که او هیچ وقت حتی در دوران نوجوونی هم برای من نماد ستاره خوش قیافه سینما رو نداشته و من فیلم هاشو دوس نداشتم(جز فیلم نرگس)  بماند، اما چهره نحیف توی عکس، کسی رو نشون می داد که نه تنها هیچ ردی از مرد خوش تیپ زمان نه چندان دور رو نداشت، بلکه تصویری از یه انسان نحیف که مرگ با تمام هیکل خودشو انداخته روش بود... مثل تبلیغات زیر پوستی بعضی از این برندها، اون چشم های به گودرفته و صورت مرگبار چند روزی یه که با منه....

این ادم بخشی از سینما و هنر ما هس و بوده نه تنها این آدم، خیلی از آدم های دیگه، حقشون هیاهوی چند روزه توی اینترنت و پس مرگشون نیس...
خلاصه من پیش خودم فکر می کنم: آقای پورعرب، من روجا، نه تنها فیلم نرگس رو دوس داشتم، که عاشق نقش شما توی فیلم بودم. 
امشب دوباره می بینمش.... 

۲ نظر:

nothing. گفت...

توو خط اول گفتی این پراکنده گویی هات بهم بی ربط نیستند، میخوام بدونم بنظرت پاراگراف اول و دوم به پاراگراف جهارم مربوطه؟
(باید تاکید کنم چیزی که نوشتم پتانسیل تبدیل شدن به سوء تفاهم رو بمقدار زیادی داره، پس با احتیاط بخوانید!)

... گفت...

جای نگرانی برای سوتفاهم نیس...شاید من ربطی دیدم که واقعن مشهود نیس...