یکی
گفته بود، یا جایی خونده بودم آدم سنش که بالاتر می ره زمان شتاب پیدا میکنه. به عینه
میبینم که درسته...
بچه
که بودم، هیجده سالگی دیگه آخر « بزرگ» بودن بود. دیگه از دست خواب زوری بعد از ظهر
خلاص میشدی و میتونستی با بقیه دختر بزرگا بشینی و پچپچ کنی. میتونستی روسری بزرگ
گلگلی سرت کنی و موهاتو فکل کنی بذاری بیرون. روسری بستنش هم آداب داشت: یه کلیپس
میزدن زیر چونه و یه طرف روسری رو مینداختن روی شونه مخالف. البته که میافتاد، اما
دوباره خیلی لوندانه میتونستی بندازیش روی شونه... حتی میتونستی موهای پاتو شیو کنی
و جوراب پارازین بپوشی... آخ! «بزرگ» شدن! چه کیفی داشت!
بعد
یهو همه چی افتاد رو دور تند. واسه همینه الان که داره می شه سه سال که فرنگم، هنوز
فکر میکنم همین پارسال بود که اومدم و همون پارسال بود که با بچه ها خونه داشتیم.
خونه گلها هم فوق فوقش دوسال پیش بود... انگار که نه انگار طرفای سال 86 بوده...
***
کارمند
شدم.
یادمه
وقتی لیسانس تموم شد و داغ داغ بودیم، آزمون فلات قاره قبول شده بودیم و باس میرفتیم
گزینش. میخواستم که فوق بخونم و خیال کار نداشتم. اما دستگرمی خوبی بود. دکتر نیک
گفته بود: « چی بهتر از شرکت نفت؟! رسمی می شین و خلاص! دیگه شوهر کنین و به زندگی
تون برسین، خدا هم نمی تونه تکونتون بده.»
اما
کارمند شدن؟؟! به مامان گفتم: «چطور سی سال 8 صبح رفتی، 2 برگشتی؟ اون اولش نترسیدی
که واسه سی سال داری قرارداد میبندی؟» (بس که ترس داشتم از تصمیم واسه یه عمر گرفتن.
یکی از وحشتهام از ازدواج هم همین بود. تا آخر عمر آخه!؟) مامان خندید، یعنی یه لبخند
زد.
نرفتم
مصاحبه گزینش و به قول دکتر نیک لگد زدم به بختم. البته دلیلش فقط این نبود. خواهر
بزرگه همون موقعها کارمند شرکت خفن دولتی شده بود و گفته بود از سوالای مصاحبه گزینش،
از آسانسور زنونه و مردونه، از تذکری که گرفته بود واسه پوشیدن مانتوی مشکی با دوخت
رنگی... نه! این کاره نبودم!
گفتم
میرم تو شرکت خصوصی. خرکاری داره، پول کم داره، اما دست کم کسی نمی آد بگه چرا فقط
سیاه، خاکستری و قهوهیی، اونم از نوع تیرهش
نمی پوشی؟ تازه قرارداد سی ساله هم کسی با آدم نمیبنده...
اما
بالاخره منم کارمند شدم با یه قرارداد واسه 35 سال کار!
***
از
درش که تو میرم و به آرم نارنجی و سیاهش که نیگا میکنم، هنوز باورم نمیشه که اینجام...!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر