۱۹ مرداد ۱۳۹۲

-629-

هیچ‌وقت باغ وحش رفتن جز انتخاب‌هام نیس. نه که تصمیمی گرفته باشم و خواسته باشم عملی‌ش کنم، اما از یه وقتی که نمی‌دونم کی بود، به نظرم ایجاد باغ وحش یکی از تفریحات وحشیانه مدرن شده آدم‌ها اومد. حالا هرچی هم که به حیوون‌ها برسن باز هم به نظرم دیدن یه حیوون توی یه فضای محدود شده‌تر از قلمروی طبیعی‌ش ظلم‌ه. یه بار با کمال میل و به اصرار خودم رفتم آکواریم که کوسه ببینم. بله. کوسه‌ها یکی از حیوون‌های مورد علاقه‌م هستن. حالا شده کابوس زندگی‌م، هر چند وقت یه بار خوابشونو می بینم و غصه می‌خورم...
حالا چرا باغ وحش؟ یکی از خط‌های قطار شهری اینجا یه سرش می‌رسه به باغ وحش و من هر روز دست کم دوبار می‌بینم که شماره یازده می‌رسه به باغ وحش...!
نرید باغ وحش، بذارین درشون تخته شده. گناه دارن به خدا...

***
مهم نیس که در طول هفته چی بپزم، قیمه، کوکو، ماهی یا شاید مخلوط سبزی‌جات با پلو یا پاستا؛ اما آخر هفته‌هایی که عیش‌م به راه باشه و بخوام حالی به خودم بدم بدون شک کته می‌ذارم و نیمرو. آدم‌های زیادی می‌شناسم که از تخم مرغ متنفرن، آدم‌های زیادی هم هستن که می‌دونن من عاشق برنجم و نیمرو.

***
شهر جدید، شهر بزرگ... عجیب و شاید هم توی اولین برخوردها ترسناک. آدم‌های مست شب‌های آخر هفته. بی‌خانمان‌های عجیب و غریب توی راه رفت صبح و توی راه برگشت عصر. و فراوون آدم‌های بداخلاق، بی‌حوصله و بی‌لبخند. به نظر می‌رسه این‌جا چمدون‌هامو بالاخره زمین گذاشتم. هنوز خیلی زوده، هنوز کسی رو نمی‌شناسم؛ هنوز شهر من نیس و من منتظرم که باشه.
***
ظاهرن اولین مونث ایرانی توی شرکتم. بچه‌ها می‌گن باس افتخار کنی، راستش افتخار هم می‌کنم. اما فارغ از افتخار، مثل یک گونه ناشناخته از یه سیاره ناشناخته‌ترم. آدم‌ها منو تحت نظر دارن و کمی که سر صحبت وا می‌شه سوال‌ها شروع می‌شه. از این که نماینده یه جامعه باشم خوشم نمی‌آد. همش هم ته حرفام اضافه می‌کنم که: «این نظر منه»! یا سعی می‌کنم نظرهای دیگه رو هم بگم. همیشه می‌گم که از کلیشه‌هایی که راجع به یه قوم می‌گن باس دوری کرد، یا این که نباید به راحتی چیزی رو به یه جامعه عمومیت داد. این‌ها عقیده‌های جدیدمه و بهشون معتقدم. اما حقیقت اینه که همیشه اولین گونه ناشناخته از یه سیاره دور خواهم بود که دیدن.
***

تهران. تهران تب‌دار، شهر عزیز... دومین باری‌یه که اومدم و دوستت نداشتم. اما شهر من، اگه یه چیزی رو با زمان یاد گرفته باشم اینه که نباید شک کنم به یه حس خوب، کار خوب یا یه چیز خوب به خاطر استفاده بدی که ازش شده. من منتظر می‌مونم که دوباره ببینمت و دوستت داشته باشم. گور بابای آدم‌های بد و اتفاق‌های بد کرده.


هیچ نظری موجود نیست: