۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

-651-

چیزهایی هس توی زندگی م که خیلی دیر تر برام انفاق افتادن، منظورم از دیرتر از نرمال آدم های دیگه س... خیلی چیزها، از تجربه های عاطفی گرفته، تا پختن یه کیک...  گاهی آدم های دیگه بهم یادآوری کردن، گاهی خودم  متوجه شدم با دیدن آدمهایی که خیلی پیشتر از من تجربه ش کردن... وقتی که می فهمی سخته. اولش فکر می کنی چرا؟ بعد می بینی هزارتا دلیل داشته از موقعیت جغرافیایی، زمانی که درش بودی، مکانش، خانواده ت، جامعه ت، خودت و پیش ساخت های ذهنی ت... خلاصه زیادن... اما می بینی، خب حالا که چی؟ چیکار کنم؟! و تصمیم می گیری امتحان کنی، پا پیش بذاری... ترسون و لرزون. چرا که این تاخیر ترس با خودش آورده... ترس زیاد. شاید اون قدر که بعضی هاشو هنوز جرات نکردی شروع کنی، اما اونایی که شروع کردی، خوب پیش رفتن و تو سوپرایز شدی و انرژی گرفتی و قدم هات محکم تر شد....
واضحم؟
...
یه مثال خوبش، پا گذاشتن توی وادی صلج با خودته...  اول راهی، همین یه کم راه هم دو سه سالی طول کشیده تا بیای... اما من هیچ وقت آدم قله نبودم اگرچه همیشه رسیدم به قله ها... کوه ها رو می گم. خیلی بلند نبودن، خیلی سریع نبودم، واقعتش از همه عقب تر بودم... همچین آروم اروم و یواش بواش... اما رفتم. اما می رم. وادی صلح با خودم هم همینه، تا حالا بزرگترین قله زندگی مه... اول راهم، اما من هیچ وقت به نوک قله نگاه نمی کردم، حتی اون وقتا که صلحی نبود، بر می گشتم به عقب می گفتم: ای ول! همین طور خوبه... چه برسه به حالا!
ساکت تر شدم، این جا نمی نویسم واسه همین سکوته... وگرنه همه تو زندگی شون چیزی برای تعریف کردن دارن...! همچین آروم و ساکت می شینم توی خونه م، (جالبه! برای اولین بار توی زندگی م خونه خودم رو دارم!) و می ذارم زندگی بگذره... و سعی نمی کنم بجنگم با خودم، یا دادگاه راه بندازم برا خودم، یا مراسم سخنرانی «چنین بودی و چنین باید یاشی» راه بندازم واسه روجا...
خوب نیس؟ عالیه... این جا بهاره و من دیوونه این هوای خر م. که نصف روز آفتابی یه و نصف روز انگار که شلنگ گرفته باشی، می باره... نشستم چایی می خورم و به بارون نگاه می کنم فکر می کنم پاشم یه عکس بگیرم، می گم بی خیالش. بی خیالش می شم...



هیچ نظری موجود نیست: