۸ دی ۱۳۸۸

-169-


روزهامو به کار می‌گذرونم تا بچسبن به سقف شب. شب دیر می‌رسم خونه اونقدر دیر که از خیابون‌ها فقط چراغ‌هاشو می‌بینم. تاب دیدن آدم‌ها رو ندارم. آدم‌ها عابر توی خیابون... می‌دونی مرگم صبح‌هاس که باید بزنم بیرون، وقتی همه جا پر از رفت و آمده... دقیقن همین. رفت و آمد، یعنی هیچی. یعنی صفر.

دیشب که رسیدم خونه چشام دیگه جواب کرد، نمی‌دونم شاید از هوای آلوده عاشورا! یا شاید از شونصد ساعت پشت مانیتور نشستن بود... دراز کشیدم و چن تا قطره چکوندم توش... نبض داشت و یه کم بعد همه چی آروم آروم حرکت کرد... مثلن حس می‌کردم سقف و دیوارها خیلی آروم دارن عقب عقب می‌رن... یا خودم دارم روی تخت سر می‌خورم.

... البته حرفی ندارم به کسی بزنم، حال "روزمره و بابا بی‌خیالش" هم ندارم، این روزها نمی‌شه امید شونه گرم کسی رو داشت. مگه شونه هر آدمی چقدر تاب می‌آره؟ چقدر قویه؟ این درد، این بار واسه شونه همه زیاده... اما من، همون منم! بار زیاد پاهامو می‌لرزونه و تشویشی به جونم می‌افته که نگو... "من اینجا چی‌کار می‌کنم؟"

... پاهام می‌ترسید و چیزی در سرم می‌گفت که برو... ‌رفتم. صدای بلند پسر توی گوشم بود" مرگ بر ستم‌گر..." یکی گفت" اومدن..." با موتور از میون جمع گذشتن، یکی انگشت شست‌ش رو به جمعیت گرفته بود، همون‌وقت که از میون جمعیت ساکت می‌گذشتن. کمی بالاتر – دور میدون- به صف شدن و چوب‌ها رو درآرودن و جماعت درو می‌کردن... حالا صدای جیغ و فریاد بود و تصویر خون... خون... و لبخند مسخره مردک که شستش رو برای مردم گرفته بود... " من اینجا چی‌کار می‌کنم؟" به قیافه‌ها نیگاه می‌کنم.

گفت: گورتو گم کن، فتنه‌گر! باورم نمی‌شه، لبخند زدم. گفتم دست‌های من خالیه آقا! گفت اسلحه می‌خوای؟ گفتم نه می‌دونم شما دارین. همون کافیه. خون توی چشاش بود. راه افتادم، مخالف جمعیتی اشتیاق‌‌شون به خون رو فریاد می‌زد. (با اون خونی که تو چشاش بود، لبخند کوفتی‌ات دیگه چی‌بود دختر؟)" جون به در بردم. "

چه علاقه‌ای دارن این‌ها به خون؟ هان؟ نمی‌فهمم... بارها از خودم پرسیدم، نه دیروز و امروز... که "چرا؟" و به هرکسی رسیدم مفتخرانه سینه جلو دادم که "هیچ چیز ارزش جون کسی رو نداره... و هیچ کس حق گرفتن جون یک انسان رو نداره." پووه!

پارک شلوغ بود. صدای تیر و سنگ پرونی. همه می‌دویدند، خون از میون دست‌های کسی بیرون می‌ریخت. دو تا پیرمرد وسط پارک شطرنج بازی می‌کردن... کسی گفت:" توی کالج یکی رو کشتن"...

یه دسته با یه علم گنده می‌رفت و برای حسین گریه می‌کردن.

یکی با یه عالمه غذای نذری از ماشین پیاده شد...

هیچ نظری موجود نیست: