۲۷ بهمن ۱۳۸۸

-201-

ترسيده. من اين ترس رو مي‌شناسم مي‌دونم چيكار مي‌تونه بكنه با آدم. بهش مي‌گم. لابد پيش خودش فكر مي‌كنه "چي مي‌گي! تو كه اون‌جا نبودي..." درسته نبودم. اما تجربه ترسيدن دارم. ترسي كه مث خوره بي‌افته به جون آدم... نمي‌دونم خوره چيه اما اين ترس! پووه...! يادمه هر وقت مي‌خواستم از خونه بزنم بيرون، توي پله‌ها! زانوهام مي‌لرزيد... واقعن مي‌لرزيد. (حالا نمي‌گم از چي مي‌ترسيدم چون خيلي احمقانه به نظر مي‌آد. اما ترسش يه حس واقعي بود. واقعي واقعي!)

مي‌دوني مي‌خوام چي بگم؟ ترس از يه اتفاق يا يه چيز خيلي بدتر از خود اتفاقه‌س... توي يه تور مي‌افتيم كه قسمت اعظمش بافته خودمونه... البته با كمك آقايون كه ابزارش رو فراهم كردن...

۱ نظر:

ناشناس گفت...

say your idea:
?