پا گذاشتم توي سيسالگي... چيزي در من ميگفت سال 89 سال خوبييه، (هنوز هم ميگه). اگرچه مدتييه كه زير بمباران اخبار بد لعنتي هستم... اينجارو كساني خواهند خوند كه دوست ندارم بدونن كه روزهاي بدي رو پشت سر ميذارم، اما چارهاي نيس... اين جا مال منه و اگه قرار نباشه توش فرياد بزنم، ميخوام نباشه...
ميدوني سي سالگي سن از دست دادن دوستها نيست، چه كيفي و چي كمي. حالا اگرچه عذر خيليهاشون موجه باشه، مثل از ايران رفتن، يا ازدواج كردن يا مثل اين... بازم تو خالي ميشي و هربار كسي دور و دورتر ميشه و سلام و احوالپرسي و حتي ديدنهاي گاه و بيگاه فقط نشوندهنده فاصلههاست.
اما يه جور ديگه هم هست، وقتي "شرايط" جوري بشه كه ديگه "دوست" نباشين... با تمام درد بايستي بگي: هي روجا! اين آدم اون آدمي نبود كه تو فكر ميكردي، هي! بپذير كه اشتباه كردي. دوستي چيه؟
دوستي عصباني و ترسيده از تركهاي پيشرونده توي زندگي شخصيش به هر جنس مونث دور و ور بتوپه و اولين هدف تير زخم زبون تند و تيزش تو باشي و تو – روجا مهربان و منطقي- درك كني كه "عصباني بوده لابد" و سعي كني كه آروومش كني... "همه چي درست ميشه" روزها بگذرن و انتظار يك تلفن، يا حتي اساماس كه " عصباني بودم" بمونه و بمونه و باد كنه... گيرم به خاطر شرايط بوده باشه... تعارف كه ندارم ديگه دوس ندارم ببينمش، هيچ دوس ندارم...
دوستي چيه؟
من دوستي كه بدونه روجا حالش خوب نيس و حتي يك كلمه كوفتي هم به زبون نياره "كه حالا مهم نيس كه نشد" يا "مهم هس" يا هرچي! رو نميخوام. گيرم كه هزار روز همو بشناسيم... و هزار تا چاي با هم خورده باشيم.
آخ كه چقدر من به "حسهاي زنونهم" ايمان دارم. "هي خدا خدا ميكنم كه سوئدت جور شه و بري" هاه! من نميرم، اما ديگه نميخوام شما رو ببينم. هر كسي ميتونه چايش رو تنهايي بخوره. چه كاريه؟
دوستي چيه؟
به من اظهار عشق كرده... چه پرسوز و پرگداز... اين طور و آن طور ... گفتم آقا نه! نه من نيستم، من آدمش نيستم! آدم تو نيستم. داستانهاي اين وسط بمونه... بعد يه پيغامي تو مسنجر برام ميذاره كه من هنوز كه هنوزه يادش ميافتم خونم به جوش ميآد... آقا من نميخوام شمارو نه ببينم، نه حرفي ازتون بشنوم و نه هيچ.
... خلاصه اين كه روزهاي اول سيسالگي رو سپري ميكنم. تغيير كردم و آدمهاي دور و برم هم. تنهاتر شدم و به انسانهاي اوليه به خاطر روابط آسونشون حسودي ميكنم. لابد بعد ازين خيلي بيشتر نسبي ميشم و آدمها رو كمي خوب، كمي بد ميبذيرم و كنار هم زندگي ميكنيم و داستانهاي خوب و بد رو ميشنوم و ايمان ميآرم كه: همينه كه هست و تغييري نميشه داد و ما آدمها به هم محتاجيم و هزار تا توجيه منطقي تهوعآوره ديگه...
اما امروز نه ... حالا نه.
۱ نظر:
يه غريبه هم ميتونه بگه سي سالگي تون خجسته باد
فرجام
ارسال یک نظر