راضي نشو كه "تفليس" از دستم بره!
حتي وقتي بچهها زمزمه ميكردن، باورم نميشد، تا ديشب كه برادر روجي از پشت تلفن و ميون صحبتش با روجا گفت كه "سلطان قلبم رو ميزنه..."، ميدوني قند توي توي دلم آب شد. مدتي بود كه اصلن سراغ ساز نرفته بودم و دوباره تقريبن از صفر شروع كردم... به قول نگار پيش استاد "آبرو"بري ميكردم...، حالا هم خوب نيستم اما دستكم تم رو ميتونم در بيارم... كمي بيشتر تمرين ميكنم...
بذار يه چيزي رو در گوشي بهت بگم: ميدوني چي دوس دارم؟ دلم ميخواد يه روز بتونم برم دم يه جاي شلوغ، ميدونم يه مركز خريد، يا رستوران يا هرچي... بزنم!
تاكسينوشت ديگر (ناصر غياثي): معمولي، مثل خوندن يه وبلاگ روزانهنويس كه شايد از خوندنش هيچ هيجان خاصي حس نكني، اما از خوندش هم پشيمون نيستي...
همنوايي شبانه اركستر چوبها (رضا قاسمي): با حافظه خنگي كه من دارم، هيچ عجيب نيس كه دوباره كتابي رو بخونم... اما اينبار با خودم فكر ميكنم چه "نويسنده روانپريش دوست داشتنييي!"
نه تنها اسبابكشي نكرديم آخر هفتهاي، بلكه گمونم كل قضيه خونه داره ميره رو هوا! گرچه هم من و هم مسطور داريم قضيه رو با خندههاي (گيرم عصبي) برگزار ميكنيم...
اما عوضش رفتيم تياتر... "خداحافظی نکردی با نجمه، سورچی" همينطوري تنها بليط موجود فروش آنلاين رو خريدم، اما تياتر خوبي بود... راستش من از فضاسازيهاي قجري خيلي خوشم مياد... - البته به شرطي كه زنها هم توي داستان باشن... مگه داستاني بدون زن ميشه؟!-
از لباسها و حتي نحوه حرف زدنهاشون خيلي خوشم ميآد. اگرچه استاد اين فضاسازيها آقاي حاتمي بود و هست... خلاصه كه به نظرم كار خوبي اومد... بازيهاي خوب و باورپذير... نمايشنامه روون... داستاني واقعي، شرح بدبياري و بدبختي آدمهايي كه تقصيري ندارند و دارند، ايمانشون به مقدسات براي براورده شدن حاجتهاشون...
بماند كه " آقام امام رضا " ش زياد بود... خيلي زياد.
در مورد آقاضيا گفته بودم؟ مگه نه؟... به هر حال اون چند وقتي از شركت ما رفته بود و حالا دوباره برگشته، اين روزها كم و بيش "ماجراهاي آقا ضيا" داريم
1- گاهي اوقات كه هم من و هم اون وقت داشته باشيم و نه من و نه اون تنبلي نكنيم براش سرمشق ميگيرم تا خوندن و نوشتنش بهتر شه... يكي از سر مشقهاش اطلاعيه توي آشپزخونه بود:
" از كليه همكاران محترم خواهشمند است، از رفت و آمدهاي مكرر و ايستادنهاي غيرضروري در آشپزخانه جدا خودداري فرمايند... "
2- نوه رييس تازه زبون باز كرده و با ضيا هم خيلي خوبه... تكيه كلامش اينه: " ضيا... بيا"
3- ضيا بهش شمارش اعداد رو ياد داده! اونم ميشمره: يك، دو، سه... البته با لهجه ضيا داد ميزنه: yaaaaaak, dooooo, se
4- بچهها با هم كل كل دارن، از همه بيشتر آقاي "م" با آقاي "ح".
"م" رفته توي آشپزخونه داد زده: ضيا آبجوش داري بريزم توي حلق "ح"... ضيا گفته: جوش نيس آقا مهندس...! پنج دقيقه بعدم اومده كه: آقاي مهندس آب جوش اومدهها!
5- " م" به ضيا گفته برو فلفل سياه بگير بريزم توي حلق اين "ح"... فرداش ضيا اومده كه: آقاي مهندس رفتم، فلفل سياه نبود، فلفل قرمز گرفتم...!