1- مامان همیشه مخالف وسیله فرستادن بود چه اینجا و چه تو تهران که بودم... معتقده بهترش اونجا هس، چه نیازییه به بار کردن و فرستادن... حالام که اینجام همین... خانومه– دوستش توی صف نمیدونم چی- که دخترش سالهاس اینجاس و خودش هم چندباری اومده، بهش اطمینان داده که اینجا همه (یه چنتایی تشدید و تاکید روی میم بذار) چی هس... راس میگه خب... اما میدونی حس لعنتیش خیلی خوبه... مث حس خوب نامه کاغذی با پست... هزاری هم که بگذره، -واسه من- چیزی ازش کم نمی شه... خلاصه بسته امروز رسید و من خیلی خوشحال بودم... اینکه پستچی زنگ بزنه و تو یه بسته گنده- توش نمیدونم چی- بگیری... حالا بماند برام سواله اخگر چی فکر کرده اینهمه جوراب برام فرستاده؟!
2- و از طرفی بسته کتابها هم امروز به دستم رسید... من؟ من ذوقمرگم...تو فکرم یه کتابخونه اشتراکی و ایمیلی راه بندازم، از همین کتابهای کم تعدادی که داریم و با همین بچههای کم تعداد ایرانی اینجا... اما خب خیلی نمیشناسمشون، الان هم که فصل امتحانه... حالا درد دل من راجع به امتحانا بماند...
3- در حالیکه تهران حسابی باریده و جماعت یکی یکی عکس فیسبوکشون رو تغییر میدن به عکسای برفی، اینجا هوا معرکه بود این چن روز... آسمون صاف و خورشید و برفا که آب شدن و به قول منیر عجیبه که وقتی برفا آب میشن همهچی سبز سبزه... نه حتی خاکستری... انگار نه انگار که باس مرده باشن تو سرما و زیر برف... امروز سنجابا هی دنبال هم میکردن، رو درختا تو پیادهرو... خلاصه حسابی بازیگوشی.
4- هرچی ادمهای بیشتری بشناسی میبینی که تو تنها ادم با یک حس خاص نیستی... از این جهت خیلی برام جالبه وقتی میبینم یکی از ضعفهاش، ترسهاش یا تجربههاش حرف میزنه و تو میبینی که ای وای... چقدر شبیه حس و تجربه توئه!
5- گمونم بتونم تو دانشگاه کار کنم... خوشحالم!
۱ نظر:
خب فکر کردم سرده جوراب لازمت میشه!!!
ارسال یک نظر