۲۸ دی ۱۳۸۹

-391-

دیشب به تخت خواب دونفره فکر می کردم... چی شد که فکرم رفت به تخت خواب؟ نمی‌دونم. اولش فکرم رفت سراغ یه مطلبی که ماه‌ها پیش کسی به اشتراک گذاشته بود... تصاویر تخت خواب آدم‌های مختلف توی نقاط مختلف تهران بود... جالب بود یه تخت خواب با روتختی و بالش و تزیینات‌ش باهات حرف می‌زد... می‌تونستی داستان بسازی و از روی سلیقه‌ش، یه چیزایی رو سعی کنی حدس بزنی... اما خب جوابی نبود... یعنی تصویری از صاحباش نبود... چه بهتر که نبود... بعد فکرم رفت سراغ موردهایی که تصویری از تخت خواب‌شون توی ذهنم بود... اول از همه مورد ازدواج دوتا از بچه‌ها با هم و انتقال به خونه- تا پیش از این مجردی- آقای داماد بود... من خونه رو ندیده بودم نه قبل ازدواج و نه بعدش، آشنایی‌مون در این حد نبود... اما خبر دارم که خیلی کوچیک بود... شاید 40 متر... دخترک تعریف می‌کرد که اتاق خواب کوجیک با یه تخت غول پیکر دونفره پر شده بود و روتختی و بقیه تزیینات قرمز بوده... قرمز تند... که حسابی به چشم می‌اومده...

گذاشتم فکرم بره... یاد خانم منشی 65 مون افتادم که مادرش مدت‌ها پیش فوت کرده بود و پدرش به درخواست خود بچه‌ها ازدواج کرده بود، اما با اونا زندگی نمی‌کرد، اون بود و برادر بزرگش که خودشون مخارج و اجاره خونه و اینا رو تقبل می‌کردن... یادم هس یک بار نتونس قسط و وام 15 هزار تومنی وام شرکت رو بده- می‌بینی من اون جا هم داروغه بودم!!!- گفت نصف حقوقش- 200 هزار تومن- رو داده و سرویس روتختی برای جاهازش خریده و 150 تا هم برای اجاره خونه داده و بالطبع باقی‌مونده کفاف قسط و اینا رو نمی‌ده و ایشالا ماه بعد... خبر داشتم که هنوز نامزد نداره... چرا فکر کردم اون روتختی هم باس قرمز باشه؟

بعد یاد دخترعمو افتادم که قلاب باف ماهری بود... سال‌ها پیش، وقتی من یک بار برای همیشه تلاش کردم قلاب‌بافی با نخ ظریف ابریشم سفید رو یاد بگیرم که نگرفتم بس‌که دونه‌ها ریز بود و هی دستم عرق می‌کرد و بافته کج و کوله ،سیاه می‌شد، اون تند و تند حلقه و بته می زد برای یه روتختی دونفره...

بعد فکر کردم خوب بود می‌شد از آدم‌ها توی خواب عکس گرفت... آدم‌های تنها، ادم‌های باهم... نگاه کرد به چه جوری خوابیدنشون... مثلن من، صورتم رو یه وری می ذارم روی بالش...سرم و نوک پام همیشه باس بیرون از پتو باشه... یه دستم زیر بالشه... یه پام رو می‌کشم، صاف صاف، اون یکی پا از زانو خم می‌شه... البته این جوری به خواب می‌رم، نمی‌دونم وقتی که خواب خوابم چه جوری‌یه... مامان یادمه یه جوری بهینه می‌خوابید... رو به سقف، دست روی پیشونی، صاف صاف... کمترین جا و کمترین شلوغ پلوغی... دوس داشتم مثل مدل خندیدن، یا دست دادن آدم ها، تصویر خوابیدن شون رو هم، توی ذهنم داشتم...


هیچ نظری موجود نیست: