کوه عظیمی در برابر تونه... سی تن لباس... این کار، درباره دست خدا یا تقدیره... این که چرا شما زنده میمونید و دوستتون میمیره؟... این که چطور فهم همه چیز ناممکنه... چرا هاییتی؟... چرا خدا این قدر بده؟... به نظر من یکی از جوابها اینه که خدا بد نیس... بلکه خدا کاری به کار ما نداره... (God doesn’t care about us)... خدا ما رو نمیبینه...
این چیدهمان درباره همینه... به نظر من لباس کهنه یه نفر، مثل عکسشه... یه وقتی کسی بوده و حالا دیگه نیس... یه شی، متعلق به کسی که دیگه نیست... مثل اسم یه نفر یا ضربان قلبش... همه این ها در ارتباط با کسی که دیگه نیس...
همه زندگیم سعی کردم، خاطرات کوچیکم از آدمها رو نگه دارم، و همه زندگیم شکست خوردم... شما میتونید عکس یه نفر رو نگه دارید، صدای ضربان قلبش رو نگه دارید، لباسش رو نگه دارید، اما اون آدم رو نمیتونید نگه دارید... همه این ها، به شما نشون میده که اون ادم دیگه این جا نیست...
امیدوارم آدمها با دیدن این کار تحت تاثیر قرار بگیرند و بتونن دربارهش حرف بزنن. بیشتر شبیه دیدن اجرای باله یا تیاتره، به خونه بر میگردید، و چیزی هم نخریدید؛ اما چیزی در ذهنتان مانده. و شاید بعد از دیدن کار کمی بهتر از قبل باشید.
اگر کسی بیاد و بگه کریستین بولتانسکی یک هنرمند پسامفهومی در پایان قرن بیستمه، یعنی کارم مزخرفه. آدمها نباید بتونن به کار برچسب بزنن، نباید بفهمن چه اتفاقی افتاده. فقط باید تحت تاثیر قرار بگیرن، باید گریه کنن و بگن نمیتونم تحملش کنم، وحشتناکه، از اینجا میرم. این واکنش خوبییه... این که نفهمن چییه...
هشتاد درصد کارهایی که این روزها میکنم، بعد از نمایشگاه نابود میشه و من این رو دوس دارم. شاید دلیلش نمایشهاییست که کار کردم. این ایده رو که چیزها در پایان نابود میشن رو دوس دارم...