۱۴ مهر ۱۳۹۰

-535-

آنا گاوالدا یه جا توی کتابش می‌گه که «زندگی از همه چی قوی‌تره » و این حقیقت داره. عین خورشید وسط آسمون، مسلمه!

اما تو وسط فاجعه‌ی که برات اتفاق افتاده، ایستاده‌ای و نمی‌خوای باور کنی... مشت می‌کوبی به خورشید! به آسمون، به زندگی و همه واقعیت‌ها! چیزی/کسی رو ذیگه نداری و ناتوانی! ناتوان حتی از پذیرفتن‌ش. «...لعنتی، چرا؟ آخه چرا...؟»

حاضر نیستی باور کنی: یه روز می‌بینی، همین زندگی با اون قدرت کذایی‌ش، فاجعه تو رو خیلی آروم و نرم پرت کرده به گذشته، جایی که همه فجایع پرت شدن. انگشت کوچیکه شو داده به تو، راه افتادی باهاش و تو و غم بزرگ‌ت از هم، هی دور می‌شین...



پی‌نوشت یک: «... زندگی حتی وقتی انکارش می‌کنی، حتی وقتی نادیده‌اش می‌گیری، حتی وقتی نمی‌خواهی‌اش، از تو قوی‌تر است. از هر چیز دیگری قوی‌تر است. آدم‌هایی که از بازداشتگاه‌های اجباری برگشته‌اند دوباره زاد و ولد کردند‌. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه‌هاشان را دیده بودند، دوباره به دنبال اتوبوس‌ها دویدند، به پیش‌بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین‌گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی‌تر است» .

پی‌نوشت دو: «...زندگی همین است... اراده راسخ‌تان را در ترک سیگار تحسین می‌کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می‌گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی، در می‌یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد .»

پی‌نوشت آخر: کتاب رو خریده بودم به خاطر عکسش روی جلد، دیدین گاهی اوقات آدم توی عکس رو دوست داریم؟ نه به خاطر این که جذاب یا زیباس... یا معروفه... نه! نمی‌دونم چرا، اما آدم صاحب عکس رو دوس داشتم و کتاب رو خریدم.

هیچ نظری موجود نیست: