۲۸ آذر ۱۳۹۰

-579-

رسیدم مطب دکتر، تو بگو مطب دندون‌پزشک... رفتم به خانومه گفتم که وقت داشتم. کارتمو دادم و کارامو کردم. سرمو برگردوندم دنبال صندلی خالی واسه نشستن که دیدمش... یه خانوم میان‌سال بود... پنجاه رو هنوز نداشت گمونم. نکته پاش بود... یکی از پاهاش، به نحو عجیبی چاق بود، از زانو به پایین... دو برابر رون‌هاش که اون‌ها هم چاق بودن، اما چاق معمولی...
قد متکا قدیمی‌ها... همونا که روکش مخمل داشت و روش یه لایه پارچه سفید... شلوار جین از زانو بریده شده بود و زیرش یه چیزی مثل ساپورت پیچیده بود. شلوار نمی‌تونس بپوشونتش... از همه بد تر پنجه پا بود... بزرگتر از هر کفشی بود... یه کفی رو با کش‌های پهن مثل یه دم‌پایی درست کرده بود، اما باز پا قلنبه، قلنبه بیرون زده بود.
همه چیز دیگه‌ش معمولی بود... منظورم اینه فقیر یا بی‌خانمان به نظر نمی‌اومد... یه زن میان‌سال معمولی با دوتا دست و یه پای معمولی، باس مریضی سختی باشه، درد هم داشت؟ حالا اومده بود یه دکتر دیگه... واسه بررسی یه جای دیگه... نگاهش کردم، یه بار. غمگین و خسته بود... یا به نظر من این طور می اومد. تنها اومده بود.
چرا یادم رفت؟ آدم‌های دیگه‌ای که درد دارن، شاید مریضن، یه مریضی مزمن، بد ریخت ... اون وقت تنها توی مطب یه دکتر دیگه نشستن، لابد واسه یه مرض دیگه. چرا یادم رفت؟

هیچ نظری موجود نیست: