از گذشته. دقیقن بعد از سفر
دوسال پیشم به تهران و در تاریخ 25 دی 1390 نوشتمش.
« به بچهها گفتم؛ به همه، باس فریاد
میزدم، چن تایی هم داد کشیدم. هیچ وقت این قدر توی زندگی توی سطح نبودم... همه چی
دورم به شکل بدی هزل و سطحی بود... خودمو باس میکشیدم بیرون. دلم میخواس به دختر
بگم آهای تو، بکش بیرون... از این آدمها بکش بیرون... اما نمیشناختمش، اگرچه عجول
بود برای شناختنم- خندهم گرفت از کنجکاوی همراه با فضولیش-. کمی بعدتر فهمیدم که
دنیاهامون خیلی دوره و من الان نمی تونم چیزی بگم. گاهی آدمها باس خودشون تجربه کنن.
درسی بود برای من.
کمی بعد خبر شنیدم از یکی دیگه...
شوهر داشت. از این تیپهایی که توی این فازها نبود. خندهم گرفت، زنگ زدم به یکی دیگه
که دوستتر بودیم و چند شب پیش از این، حرفهایی زده بودم که تمام شب نخوابید و بالا
آورد... گفتم: بوی گند میدیم، همهچیمون قاطی شده و بوی گند میدیم... گفتم یادمون
باشه و یاد هم بندازیم، وقتی یادمون رفت.
همه چی خنده دار بود و میل به استفراغ
در من بود و دهنم ترش ترش شده بود. یادمه به کسی اعتراض کردم که دوست ندارم، آدم ها
توی خونه بیلباس راه برن. چه برسه که تنها پوشش شون گاندم باشه و به آدمه بر خورده
بود. خیلی زیاد، اما حرف از سلیقهم بود و هیچ توضیح فلسفی نمیخواستم. مثل آبگوشت
که دوست ندارم، دوس ندارم آقا... همین! حالا تو هی از خواص ش بگو و دلیل بیار. آخرش
شد که تفاهم نداشتن می تونه مسائل کوچیکی رو شامل شه... کجا بودم؟ اره آدم ها کنارم
همه داشتن بیلباس و با یه گاندم راه می رفتن...
بعد یکی، غریبه... توی مستیش دستم
رو نوازش می کرد... وسط یه جمع که غریبهترین بودم. گمانش من مست بودم؛ که نبودم. اصلن
چیزی نخورده بودم که بخوام مست باشم. چندشم نشد، دلم سوخت، دلم از تنهایی آدم ها سوخت
و به کسی گفتم... گفتم چرا آدمها این قدر تنهان و این تنهایی این قدر رقتآوره؟ آدمه
جواب نداد و بعدتر سراغ تنم رو گرفت و دلم دوباره سوخت...
گفت گور باباش، با یکی برو، با هرکی
و بخواب. به همین راحتی؟! این روش درمانی دو سه نفر بود که میشناختم اما هنوز نه برای
من. شاید آدم وقتی که گر گرفته و میل تن آتیشش می زنه، بره دنبال همین هرکی! اما برای
گور بابای کسی گفتن؟ نه... هنوز نه.
دوست، که توی کافه دیدمش و هیجان
زده بودم از دیدنش گفت: همه مال جامعه مونه. تازه من چیزی نگفته بودم. فقط خبر طلاق
یکی رو داده بودم و دل سردی سوزاننده دیگری... به خیابون نگاه میکرد و گفت: همه مریضیم.
توی خیابون گفتم باورم نمی شه یه
بار دیگه، دوتایی داریم تو خیابونای تهران قدم می زنیم. تو متنفری از این شهر و من
عاشقشم. خندید، نه! پوزخند زد. اتفاق خوب بودی، میون هجوم اون همه خبرهای بد و آدم
های بدون لباس.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر