۳۰ بهمن ۱۳۸۸

205


ديشب رسمن ديوونه شده بودم. چه هوايي بود!!! يه ساعت بعد نيمه شب، من از سرخوشي نمي‌دونستم چي‌كار كنم. پنجره رو نيمه باز گذاشتم، باد كه تند مي‌شد يه عالمه بارون مي‌ريخت توي اتاق و من دور خودم مي‌چرخيدم و از خنكي باد و نم بارون كيف مي‌كردم... خلاصه‌ اينكه به‌به...


۲۸ بهمن ۱۳۸۸

-203-


بعضي وقت‌ها حرفي مي‌زنند و از چشم آدم مي‌افتند... در ادامه‌ش بيشتر كه حرف مي‌زنند، بيشتر از چشم مي‌افتند...

بعدش لابد تو انتظارشو نداشتي، انتظار اين حرف‌ها و از چشم افتادن‌ها رو نداشتي... يه جور غمگيني مي‌آد سراغ آدم... چسب‌ناك... مثه بعد از ظهراي داغ، مرطوب و بدون كولر بابل...



۲۷ بهمن ۱۳۸۸

-201-

ترسيده. من اين ترس رو مي‌شناسم مي‌دونم چيكار مي‌تونه بكنه با آدم. بهش مي‌گم. لابد پيش خودش فكر مي‌كنه "چي مي‌گي! تو كه اون‌جا نبودي..." درسته نبودم. اما تجربه ترسيدن دارم. ترسي كه مث خوره بي‌افته به جون آدم... نمي‌دونم خوره چيه اما اين ترس! پووه...! يادمه هر وقت مي‌خواستم از خونه بزنم بيرون، توي پله‌ها! زانوهام مي‌لرزيد... واقعن مي‌لرزيد. (حالا نمي‌گم از چي مي‌ترسيدم چون خيلي احمقانه به نظر مي‌آد. اما ترسش يه حس واقعي بود. واقعي واقعي!)

مي‌دوني مي‌خوام چي بگم؟ ترس از يه اتفاق يا يه چيز خيلي بدتر از خود اتفاقه‌س... توي يه تور مي‌افتيم كه قسمت اعظمش بافته خودمونه... البته با كمك آقايون كه ابزارش رو فراهم كردن...

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

-199-


... در سال 1865 لوييس پين جوان اقدام به ترور ديليو. اچ. سوارد وزير دولت كرد. الكساندر گاردنر از او در سلولش، همان‌جايي كه در انتظارچوبه دار بود، عكاسي كرد. اين عكس مثل خود آن پسر جوان دلنشين و جذاب است. اين "استوديوم" است.

اما "پونكتوم": او قرار است بميرد. من در آن واحد چنين مي‌خوانم، چنين خواهد شد و چنين شده است، من با وحشت، شاهد آينده‌اي پيش از موعد هستم، كه مرگ پايه و ستون آن است. عكس با ارايه گذشته مطلق آن پز، با من از مرگي در آينده سخن مي‌گويد. چيزي كه سوراخم مي‌كند كشف اين هم‌ارزي است.

در برابر عكس كودكي مادرم به خودم مي‌گويم:"او قرار است بميرد". من درست مثل بيمار روان‌پريشي به خاطر مصيبتي كه پيشاپيش رخ داده به خودم مي‌لرزم. خواه موضوع تاكنون مرده باشد، خواه نه، هر عكسي چنين مصيبتي است.

اتاق روشن- رولان بارت

استوديوم و پونكتوم: استوديوم تقاضاي چيزي، ميل به كسي و البته گونه‌اي سرسپاري كلي و پر شور وشوق، اما بدون هيچ حس تيز خاصي است. به ميانجي استوديوم است كه من به بسياري از عكس ها علاقه مند مي‌شوم. عنصر دوم استوديوم را مي‌شكند يا مي برد. اين بار من نيستم كه آن را مي‌جويم بلكه خود آن عنصر است كه از آن صحنه بيرون مي‌آيد و همچون تيري پرتاب مي‌شود و در من فرو مي‌رود... بنابر اين اين عنصر دوم كه استوديوم را بهم مي‌ريزد پونكتوم مي‌نامم. پونكتوم يك عكس، حادثه‌اي است كه در من فرو مي‌رود و زخمي‌ام مي‌كند....

اتاق روشن- رولان بارت