۹ دی ۱۳۸۹

-381-


از در که اومد تو، بهم گفت:"نیگا کن"، مسیر نگاه‌شو دنبال کردم، هر سه در یک لحظه به ورودش نیگا می‌کردیم... بعد ما دوتا بر گشتیم به اون نگاه کردیم... هنوز خیلی ظریف نگاهش می‌کرد که در حال در آوردن پالتو و روسری با بقیه خوش و بش می‌کرد. دستی به موهاش برد و نفس عمیقی رو بیرون داد. خیلی آروم راه افتاد به سمت مرد که وسط بحث فوتبالی درگیر بود.

لبخندی زد بهم گفت: "زن‌ها رقیب رو بو می‌کشن..." نیگاش کردم: "خب وسط این ماجرا تو کجا هستی؟" در حالی که نگاهمو دنبال می‌کرد که یه جایی بین بحث فوتبالی و انگشت‌های لاک خورده صورتی درحال نوازش آستین کت مرد می رفت و می‌اومد، با یه زهرخندی تو صداش گفت: " همون‌جا که تو هستی!"

... شاید داستان




-379-

همین " کافی یه دست تو دراز و کنی و بخوای؟" گاهی خودش یه غوله... یه بی نهایت، یه نشدنی تمام عیار... چی می خوایم از جون خودمون که این قدر همه چی گاهی سخت می شه... اما یه اصل هس که باس بهش احترام بذارم، اصلی که هر وقت ندیدش گرفتم، بد دیدم... این که اگه حس‌ت میگه: هی...! نه!" یعنی نه و تمام! حالا هی اصرار نکن و نخواه که با توجیه منطقی و غیر منطقی بکنی، اون چه نباید کرد ... چرا اینا رو می نویسم؟ واسه این که الان برام غوله...

۷ دی ۱۳۸۹

-377-

منتشر نشده ها...

الف- یه وقت هایی آدم کوچیکی می‌شم... اشتباه نکنی یه وقت، منظورم از کوچیک شدن، تحقیر نیس... خود خود کوچیک شدن... انگار توی اون زمان و توی اون مکان، همه چی یهو رشد می‌کنه و بزرگ می‌شه و من کوچیک می‌شم... عینهو گالیور! این کوچیک شدن‌های من و بزرگ شدن‌های بقیه چیزا، تو شرایط مختلفی ممکنه اتفاق بیفته، مثلن گاهی وقتی که یه حس قوی از جنس خشم و غم رو تجربه می‌کنم، یا مثلن یه لحظه پر از لذت، یا درد پیش رومه، یا وقتی بهتم می‌بره از شدت زیبایی یه چیز، توانایی یه فرد...

ب- توی تلفن گفتم: "دخترجان من اینجا خیلی سکوت دارم." ساکت شدم، چون بغضم گرفته بود و نمی‌خواستم لرزش صدام بره اون‌طرف... می‌ترسیدم که بغضم به غم تعبیر شه... غم نبود... همون بود که قبلن گفتم: "سکوت"!

ج- بچه‌های دوره مجموعا از نه کشور مختلف اومدن... بدم نمی اد تصویری که تا الان ازشون دارم رو ثبت کنم:

پاکستان (مسلمان): بیشترین تعداد مال پاکستانی‌هاس، گمونم 7 تا پاکستانی داریم، همه پسر و قریب به اتفاق مذهبی، جوری که جمعه‌ها نماز جماعت برگزار می‌کنند... هیچ غذایی توی سلف نمی‌خورن... به شدت دنبال کار نیمه وقتن و عموما دیر سرکلاس‌ها حاضر می‌شن. انگلیسی خیلی بیشتر از ماها بلدن چون زبان تدریس در دانشگاه‌هاشون (دست کم دانشگاه‌های خوب) انگلیسی بوده... اما لهجه‌هاشون به شدت غیرقابل فهمه... به شدت تمایل دارن کلونی خودشونو تشکیل بدن... فهمیدم اطلاعاتم از پاکستان خیلی کمه. مثلن در مورد تحصیل زن‌ها یا موقعیت اجتماعی اون‌ها و یا ادبیات روز پاکستان هیچ نمی‌دونم.

آلمان- (مسیحی): پنج تا آلمانی داریم. که چهارتاشون همین دانشگاه بودن و یکی از اشتوتگارت اومده. همون‌طور که انتظار می‌ره بسیار وقت‌شناس و منظم. انگلیسی رو خوب و روون صحبت می کنن و به شدت نسبت به تاریخ 100 سال گذشته آلمان حساسن و در صورتی که حرفی پیش بیاد، خیلی مصمم می‌گن خیلی چیزا عوض شده...

(احتمالن رقابت خیلی سختی بین یکی از آلمانی‌ها و ایرانی زرنگ ما در خواهد گرفت برای شاگرد اول شدن! )

ایران- مسلمان- 4 نفر- یک دختر که منم- نظر دادن راجع به ایرانی‌ها سخت‌تره چون شاید شناخت خیلی بیشتری وجود نداشته باشه به واسطه ایرانی بودن می‌شه خیلی چیزها با با تقریب درستی، حدس زد– به صورت خلاصه، مذهبی نیستن (بعضیا گوشت خوک، بعضی الکل نمی‌خورن و بعضی هم هردو رو می‌خورن). دنبال کولونی تشکیل دادن نیستن... انگلیسی هم جز آقای احتمالن شاگرد اول، بقیه دایره لغات محدودی دارن... از درس خون صرف داریم تا خوش گذرون صرف...

(از اینجا به بعد رو دیگه تنبلی کردم)

ترکیه- مسلمان – 3 نقر دوتا دختر- تقربین چیزی از مذهب نمی‌دونن. خیلی اهل خوش گذرونی‌ن.

چین- ؟- 2 نفر (یک دختر)- خوش‌رو و خوش خنده... یعنی فکر نکنم مذهبی داشته باشن...

بنگلادش- کلمبیا- شیلی- امریکا

۳ دی ۱۳۸۹

-375-

امروز عصر کریسمس‌ه (Weihnachten (Holy Night. همون داستان درخت کریسمس و کادوهای پاش. مثل روز اول عیدما، همه معمولن کریسمس رو توی خونه‌هاشون و پیش خانواده‌شون برگزار می‌کنن... چند روزی بود که هوا کمی گرم شده بود و از برف خبری نبود اما حالا دوباره شروع شده و تند و تند می‌باره... کریسمس بدون برف که نمی‌شه!!! از آداب و رسوم جنوب آلمان واسه کریسمس، تا اون جایی که فهمیدم، می‌تونم اینا رو بگم:

1- درخت کریسمس معروف که اول از آلمان مرسوم شده و بعد به همه جا گسترش پیدا کرده...

2- سانتا کروز یا پاپانوئل در واقع یه رسم آمریکایی‌یه که این جا هم محبوب شده، اما تا جایی که می‌دونم آلمانی‌ها یه شخصیت دیگه دارن که یه جور بچه- فرشته‌س و برای بچه‌ها کادو می‌اره...

3- شام شب عید اینجا غذاهای سبک و سوسیس‌های مخصوص‌ه. بوقلمون درسته در واقع دوباره یه رسم آمریکایی‌یه که کم و بیش اینجا هم هس... حتی توی بعضی قسمت‌های جنوبی‌تر آلمان غذای شب عید، ماهی‌یه...

4- از نیمه‌شب امشب و فردا صبح خیلی‌ها واسه مراسم می‌رن کلیسا... نمایش‌های زیادی که تولد حضرت مسیح رو بازسازی می‌کنه، برگزار می‌شه. تقریبن همه هم‌کلاسی‌های آلمانی من توی بچگی توی این نمایش‌ها بازی کردند یا براش ساز زدند. اینجا مردم نسبتا مذهبی‌ن... خب مذهب اختیاری‌یه و یه نفر می تونه انتخاب کنه که حتی مذهبی نداشته باشه اما برخلاف مثلن شرق آلمان مردم اینجا آدم‌های مذهبی‌تری هستن.

5- بازارچه‌های عید (Weihnachten markt) از چهار هفته قبل از عید شروع می‌شه. یکی از معروف‌ترین‌هاش توی نورنبرگ برگزار می‌شه که گمونم سابقه بیشتر از هزار سال داره. شلوغ و رنگارنگ، یه عالمه آدم می‌بینی که لباس پاپانوئل پوشیدن یا دست کم کلاه شو سر کردن، تقریبن همه‌چی توش پیدا می‌شه اما عمدتا مربوط به وسایل تزیین درخت کریسمس، کادوها و شیرینی‌های مخصوص کریسمس‌ه.

6- لب کوخن (Lebkuchen) شیرینی مخصوص کریسمس که در واقع شبیه شیرینی‌های گردویی ماست اما بزرگ‌تر در واقع قد یه کف دست، و با مغزهای مختلف پخته می‌شه، انواع مختلفی داره که من اونی که روش یه لایه شکلات روکش شده رو دوس دارم.

7- گلو واین یا شراب داغ (gluhwein) شراب مخصوص دم عیده (یعنی معمولن سایر مواقع سال نمی‌خورنش)، توی بازارچه‌ها به وفور پیدا می‌شه، قرمز و داغ و شیرین با بوی خوب. معمولن توی فنجون‌های چینی سروش می‌کنن.

۲ دی ۱۳۸۹

-373-

بعد مدت‌ها دوباره کار ترجمه گرفتم، دست کم 70- 80 صفحه‌س، ترجمه رو دوس ندارم اما خب مساله پول‌ش بود ( کی‌یه که ندونه پول برای من چقدر مهمه :) !!!) و با توجه به این‌که هنوز موفق نشدم توی دانشگاه کاری پیدا کنم - البته با توجه به ساعات زیادی که در طول روزای هفته کلاس داریم پیدا کردن جای خالی برای کار، کمی غیرممکن بود، اگرچه خیلی امیدوارم که واسه ترم جدید کار پیدا کنم،- خب پولش، ترجمه رو می‌گم می‌تونه کمک باشه... اما خب می‌دونی مساله فقط پول نیس!!

هوار تا دلیل دیگه دارم واسه پول درآوردن، اولین و مهمترین‌ش رضایت شخصی‌یه، من مدت‌هاس که خرجمو خودم در می‌ارم، کلی بهم اعتماد به نفس می‌ده، از طرفی تجربه ثابت کرده وقتی سرم با کارهای "باید"ی درآمددار شلوغ باشه به باقی کارهام مثل درس یا کارهایی که دوس دارم مثل کتاب، شاید کمی ورزش و خلاصه توجه به بخش لذت بخش زندگی، بیشتر می‌رسم...

دوباره همون تجربه‌های فوق‌الذکر ثابت کرده که بنده استعداد شگفت‌انگیزی در داغون کردن اوقات "فقط" فراغت دارم، نه فقط با عیش و نوش! بلکه درصد کمی‌ش احتمالن به عیش و نوش می‌گذره و الباقی‌ش به کوفت کردن همون یه ذره عیش و نوش به خودم و آغاز فصل سرزنش خودم که " این همه مدت گذشت و تو هیچ کاری نکردی!!!" می‌گذره... بعدش هم رخوت و تنبلی و تلف کردن وقت باقی‌مونده... پووه بیا و ببین!!!

این شد که ترجمه ها رو قبول کردم، از دیروز عصر تعطیلاتم شروع شده و من نشستم پای ترجمه‌ها. از صدقه سری استادا واسه بعد از تعطیلات، یه عالمه درس دارم برای خوندن و یه سفری هم در پیش (منو تصور کن که دارم از خوشی قر می‌دم)، خوندن زبان آلمانی و کارای دیگه... حالا سوالم اینه که این آقایون داشمندا می‌میرن یه کم جدول و گراف و شکل بیشتری تو مقاله‌هاشون بذارن؟!! مردم بس که صفحه‌های باقی‌مونده رو شمردم به خدا!!!


۲۸ آذر ۱۳۸۹

-371-


- هوا اینجا گه‌گیجه گرفته، یه کم می‌باره... یه کوچولو آفتاب می‌زنه. من دارم کم‌کم به سرما و برف‌ش عادت می‌کنم و دوسش دارم... برفا که زیر پای آدم صدا می‌دن و یا وفتی که یه کم با گل و شل قاطی می‌شن یه رنگ قشنگی می گیرن، بیا و ببین! عین آردی که داری واسه حلوا تفت می‌دی، فقط بوی کره نمی‌ده... یه بار باید حلوا درس کنم... حیف نیس حلوا شیرینی عزاس؟

2- با بچه‌ها رفتیم غذای چینی درست کردیم و شیرینی کریسمس المانی و قهوه ترک، بعدش نشستیم به خوردن... اصلن غذا ادم‌ها رو باهم دوست‌تر می‌کنه... گفته بودم که یکی از آرزوهام واسه میان‌سالی داشتن به رستوران نقلی تو یه جای پرته؟ شاید اینجا نگفتم و اما پیش خودم گاه‌گداری یادآوری‌ش می‌کنم و می‌شینم خیال‌بافی می‌کنم براش... یه روز، یه جایی، میون راهی، یه رستوران نه خیلی شیک باز می‌کنم و براش یه کتاب‌خونه - حتی کوچیک- می‌ذارم، شاید یه نمازخونه تمیز و حتمن یه دسشویی درست و درمون. بعضی روزا توش آشپزی می‌کنم و موقع آشپزی روسری‌مو مثل زنای شمالی می‌بندم به سرم. پووه! تا فردا هم می‌تونم ادامه بدم و هی خیال‌بافی کنم...(اگرچه واسه همچین آرزویی باس حالا حالاها پول جمع کنم.)

3- شب‌ها رو دوس دارم، اصلن دلم می‌خواد تموم نشه بس‌که خوبه... یه کوچولو قبل خواب، از پنجره بیرون رو نیگا می‌کنم و زیر نور تیر چراغ برق چک می‌کنم که می‌باره یا نه؟ همیشه پیش خود می‌گم تقریبن توی همه لذت‌های دیگه، حین لذت بردن، تو می‌تونی حس کنی داری لذت می‌بری اما خواب نه! می‌خوابی و بیدار می‌شی وقتی تموم شده، چه حیف!!! گاهی اوقات که پیش می‌اد وسط خواب به دلیلی (؟) بیدار می‌شم، هوشیار و سردماغ یه کش و قوسی به خودم می‌دم و به سقف نیگا می‌کنم یه حس خوبی رو هی مزمزه می‌کنم تا دوباره بخوابم...

4- ایده یه داستان اومد تو ذهنم اما زود پرید و رفت! کلمات کنار هم نمی‌شینن و هی فرار می‌کنن... وقتی هنوز یه ایده‌س عالی به نظر می‌رسه و می‌درخشه اما وقتی می‌نویسم‌ش، نابود و بی‌کیفیت!!! نمی‌دونم باید چی کار کنم؟

۲۲ آذر ۱۳۸۹

-369-

با خودم گفتم بیام و یه مرتبه مردی کنم و غر نزنم. هان؟

صابخونه برای دو هفته رفته ولایتش، خارجه. خلاصه منم "تنها در خانه"ای راه انداخته‌م برای خودم بیا و ببین... اول از همه آشپزخونه. حالا با خیال راحت توش آشپزی می‌کنم، نه که وقتی باشه چیزی بگه!!! اما خب خیلی هم راحت نیستم، کشف کردم برای این که با جایی راحت باشم دوم از همه باید با آشپزخونه‌ش اون ارتباط ظریف و عمیق و صمیمی رو برقرار کنم... (اول از همه‌ش اون رابطه ظریف و عمیمق و صمیمی با دستشویی‌یه خونهه‌س لابد!)

البته برقرار نشدن چنین رابطه‌ای دلیل مهم دیگه‌ای هم داره، از اونجایی که سیگاری‌های اینجا تو محیط سربسته سیگار نمی‌کشن و از طرفی ما هم توی آپارتمان هستیم، صابخونه از آشپزخونه برای سیگار کشیدن استفاده می‌کنه، بنابراین پنجره‌ش همیشه خدا چارتاق بازه و توی آشپرخونه رفتن واسه من یه فرایند طولانی و شاق ه... البته جنگ سردی هم بین‌مون جاری شده، هی من پنجره رو می‌بندم وقتی که نیست و هی اون می‌آد و بازش می‌کنه... خلاصه بماند. حالا که نیس، یعنی از جمعه که رفته من پنجره رو بستم، سفت سفت!!! البته خب همچنان سرده اما بهتر از برف و کولاک پیش از این‌ه...

داشتم از "تنها در خانه" ام می‌گفتم، اولی‌ش که آشپزخونه بود که در واقع تیشه به ریشه خودمه... چرا؟ چون هی می‌خورم! شنبه برای خودم "بیج‌بیج" درست کردم... البته شاید شما ندونید بیج‌بیج چیه، ترکیبی محشری از پیاز داغ، گوشت چرخ کرده و فلفل و سیب زمینی و گوجه فرنگی...

یادش به خیر! دورانی که مامان هنوز غذای ناسالم درست می‌کرد، کافی بود بگه بیج‌بیج، تا ما از ذوق بچسبیم به سقف. خب کته هم تنگش درست کردم. بدون کته؟ من؟ غیرممکن!!!

دومین حرکت تنها در خانه‌ایم امشب بود: اینترنت‌م دوباره خراب شد، بگم که من از اینترنت صابخونه استفاده می‌کنم. قبلن هم خراب شده بود و دیده بودم چطور با استفاده کامپیوترش درست‌ش می‌کنه... اما بدبختانه در ورودی هال رو قفل کرده و رفته... البته به قول هلینه (هلن نه!!! بلکه هلینه، خب این بنده خدا هم مشکل منو داره. اما چون هنوز جوون‌ه، به همه توضیح می‌ده و می‌گه آخر اسمش بگن e و من دیگه از توضیح مستقیم برای تصحیح رجا، رژا، روژان، و جدیدن هم رویا استفاده نمی‌کنم!)

داشتم می‌گفتم، به قول هلینه- که آلمانی‌یه -اون حق نداشت در رو قفل کنه و بره، این حرکت‌ش نه تنها قشنگ نیس، بلکه با توجه به پولی که تو _ یعنی من_ می‌دم حق استفاده از تلویزون برام محفوظه حتی اگه اون نباشه، حتی اگه استفاده‌ش نکنم، اما خب صابخونه 4 صبح رفت و دست من کوتاه بود از دار دنیا! دوباره برگردم به موضوع خلاصه دیدم ای وای!!! تا 29 دسامبر که برگرده من بدون اینترنت چه کنم...؟

رفتم کمی گوشه و کنار و توی چند تا کفش و کشو و اینا رو گشتم، شاید مثل ما کلید رو هم چین جایی گذاشته باشه... که البته پیدا نکردم. خب اگر هم همچین جایی گداشته باشه خیلی بعید بود که بتونم پیداش کنم، چرا؟

چون این صابخونه من یه مرضی داره که من تموم عمرم وحشت داشتم و دارم که مبادا دچارش بشم. مرض "دور ننداختن"... یعنی فکر کنم روبان‌هایی که توی عروسی اولش باهاش گلا رو بستن هنوز داره... بخش ورودی آپارتمان به هال، اتاق من، آشپزخونه و سرویس بهداشتی پر از کیف و کفش و کت و لباس و زلم زیمبو و هرچی که فکر کنی‌یه... پیدا کردن یه کلید؟!! هرگز...

خلاصه کج و معوج اومدم توی اتاق، حتی کلید در اتاق خودم رو هم امتحان کردم، گفتم گاهی وقتا ایده‌های احمقانه جواب می‌ده، اصلن نشونه هوش‌ه!!! که البته این بار نبود...

همچنان معوج بودم، که یهو یه فکری به سرم زد، اتاق من با اتاق خواب صابخونه یه در مشترک داره که کلیدش روی در، طرف من؛ بود. قبلن دیده بودم که اون ظرف در رو با کمد پر کرده، اما یه احتمالی دادم که ممکنه یه گوشه‌ش قد عرض شونه‌های من که یه خرده از عرض شونه‌های یه گربه بیشتره!!! باز باشه... دوباره با خودم گفتم اگه در میون اتاق خوابش و هال رو بسته باشه چی!!! بعد یهو به خودم گفتم:" دختر تو چقد بدبینی! اصلن راس می‌گفت آقای فلانی...!!!" همین اسم آقای فلانی باعث شد به خودم بگم: "خیلی غلط می‌کردن ایشون!" و من اصلن بدبین نیستم و در رو باز کنم!!!

بعد باز شدن در، وقتی یه عالمه آت و آشغال تپونده شده بین کمد و در همیشه بسته، ریخت و گرد و خاکا نشست، دیدم که بعله، یه مربع اون بالابالاها خالی‌یه، به مشقتی رد شدم و بعد که چراغ رو روشن کردم، دیدم ای ول!!! در به سمت هال بازه!!!

خلاصه مثل "تنها در خانه" اصلی که همه چی ختم به خیر می‌شد منم با کمی ور رفتن با کامپیوتر تونستم اینترنت رو راه بندازم و بعد پاک کردن ردپام برگشتم توی اتاقم و الان هم‌چنان که سیبی رو گاز می‌زنم، اینا رو می‌نویسم. آخر از همه هم این "تنها درخانه" تقدیم می‌شه به آقای فلانی، اگرچه به شادی یادش نکردم، اما خب نتیجه‌ش شادی من بود!!!

۱۷ آذر ۱۳۸۹

-367-



اخگر عکس کتابخونه جدید و کتاب‌ها رو گذاشته تو فیس بوک....

فاطمه کامنت گذاشته: چطور تونستی روجا؟

و من حالا رسمن دارم هور هور گریه می کنم... چقدر دلم تنگشونه...


کتاب‌ها مظلوم‌ترین قربانیان مهاجرت هستند


۱۶ آذر ۱۳۸۹

-365-


این نوشته به بهانه عکسی‌یه که دو سه روز پیش توی فیس بوک دیدم و به احترام مردی که هنوز بعد این همه مدت از نبودنش، وقتی به عکسش نگاه می کنم از فرط زنده بودن... (انگار صداشو می‌شنوم که داره می‌خونه...)

برای من صمد بهرنگی واسه خاطر "ماهی سیاه کوچولو" نیس که عزیزه... کتابی که اونو برای من نه عزیز، بلکه خیلی عزیز کرد، کتابی قدیمی و نه داستانی یه به نام "کند وکاو در مسائل تربیتی ایران (تابستان 1344) "
این کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم، با توجه به اینکه تقربین یه دختربچه نوجوون بودم و این نکته که کتاب داستان نبود، نباس خیلی جالب می‌شد برام، اما نمی‌دونم چرا منو مجذوب خودش کرد.

بیشتر 50 سال پیش، این آدم که تحصیل کرده و روشنفکر اون زمان بوده فهمیده که هیچ چی توی ایران بهتر نمی‌شه مگه اینکه از اولین و اساسی‌ترین جا شروع کنیم.... از "آموزش"

روی آموزش بچه‌ها وقت بذاریم، تحقیق کنیم و سعی کنیم بهترش کنیم... یادم می‌اد از تجربیات‌ مختلفش توی روستاهایی که درس می‌داد نوشته بود... رابطه‌ش با شاگرداش خوب و صمیمی بوده. یه جور انگاری عاشق‌شون بود... با خوندن کتاب حس می‌کردم چقدر بچه‌ها و آینده‌شون براش مهمه...

خلاصه برام یه قهرمان شد، کسی که توی دهات دورافتاده درس می‌داد و سعی داشت با نوشتن و تحقیق اوضاع رو بهتر کنه...

دخترک می‌گفت: این آهنگ رو برای اون خوندن که مرگش مشکوک بود...



۱۱ آذر ۱۳۸۹

-363-


راوی: دوره زمونه‌ای شده بود که دیگه هیچ ادم بزرگی گریه نمی‌کرد، وقت نداشت برای گریه کردن یا از مد افتاده بود، یا چی؟ نمی‌دونم. خلاصه دیگه مرسوم نبود... در عوض یه سری شرکت بودن که در ازای پول برات گریه پخش می‌کردن، انواع و اقسام فیلم‌های شبیه‌سازی شده برای گریه وجود داشت... یه سری فیلم قدیمی هم بود که می‌گفتن متعلق به ادم‌هایی‌یه که در حال گریه واقعی، ازشون فیلم گرفته شده... خب قیمت این گریه‌ها سر به فلک می‌زد...

لابد می‌تونی تصور کنی، انواع و اقسام شرکت‌های عرضه‌کننده گریه بودن که رقابت تنگاتنگی باهم داشتن. هرجور روشی برای فروش بیشتر گریه‌هاشون می کردن. هر ادمی هم دست کم روزی چندبار یکی از این تبلیغات به پستش می‌خورد: توی تلویزیون، اتوبوس و مترو، هرجا و میون بقیه تبلیغات‌ها!!!

زن (توی مبل لم داده و یک کتابچه تبلیغاتی پر از اسم ادرس شرکت‌های مختلف، روی پاهاش افتاده): الحق که به درد بخور هم هس، زنگ می‌زنی و سفارش می‌دی که چه چور گریه‌ای می‌خوای. مثلن خود من، مشترک شده‌م واسه گریه غروب جمعه‌ها که همیشه خدا دلگیره. یه بار کاغذ تبلیغاتی‌یه شرکت رو لابلای خریدهای سوپرمارکتم دیدم، تخفیف خوبی هم می‌داد، منم اشتراک یک ساله گرفتم... حالا جمعه غروب هر هفته ساعت هفت، سه دقیقه گریه دارم.

خرج زیادی روی دست‌ت نمی‌ذاره، البته جز چندبار... مثلن من، توی مراسم فوت والدینم کلی خرج کردم، آخه سهم گریه مهمون‌ها رو هم باس پرداخت می‌کردم... بعضی گریه‌ها هم پرخرج‌ترن، مثلن گریه شوق توی مراسم عروسی دخترم، زیاد نبود، برای دو دقیقه اما کلی خرج رو دستم گذاشت... البته من یه کارمند ساده‌ام، هیچ وقت پول واسه خرید فیلم گریه،های واقعی نداشتم... امروز یه تبلیغات توی رادیو شنیدم که از یه جور بیمه گریه صحبت می‌کرد، می‌ری خودتو بیمه می‌کنی و ماهانه تا اخر عمر پولی رو می‌پردازی، اون وقت توی مراسم ترحیم‌ت فیلم گریه واقعی پخش می‌شه... عالی نیست؟ می‌دونم، واسه همین منم خیلی سریع اسمم رو نوشتم. ..

۸ آذر ۱۳۸۹

-361-


بی‌ربط: یه تغار سوپ می‌ریزم برای خودم، سوپ قارچ! هم سوپ، هم قارچ، تلفیقش هم خوبه، راستش خیلی خوبه!!! اما همیشه این‌طور نیس و تلفیق چیزای خوب، خوب در نمی‌آد...

مربوط: به من توپیده که چرا گفتی زن‌ها در ایران مجاز نیستند دوچرخه‌سواری کنند، تصویر بد از ایران ارایه می‌دی... توپیده‌ها!!! (کی به من این‌طور توپیده بود آخرین بار؟ یادم اومد بدبختانه!!!)... تمام راه توی اتوبوس بحث کردیم و نتیجه‌ای نداد... (منم دیگه حوصله کل کل ندارم... بماند...)!!!

حالا پریشب هم‌کلاسی کلمبیایی که مرد متاهلی‌یه گفت: فلانی گفته توی ایران واسه ازدواج باید دخترا رو بخری و یه مبلغ کلان پول بدی... (مثلن مهریه رو ترجمه کرده) و مردا می‌رن زندان چون پول ندارن بدن!!! و واسه اینه که اون نمی‌خواد ازدواج کنه، آره؟ این‌طوره روجا؟

منو باس می‌دیدی!!!!

یه بار هم گفت: وسط بازی پوکر، یکی که نمی‌گم کی بود گفته توی کشور ما (middle east) تقریبن همه معتقدیم که زنا از مردا کم‌هوش‌ترن!!! درسته پاکستانی‌ها هم مال میدل‌ایستن اما اونا پوکر بازی نمی‌کنن!!!

اوه مای گاد!!!

می‌دونی کلمبیا کجاس؟ د می‌دونی آخه لعنتی!!؟ فرهنگ داریم انتقال می‌دیم... چه اصراری‌یه به انتقال فرهنگ؟! نمی‌دونم واله به خدا...!!!

بعدش یوهان– کلمبیایی‌یه گفته: هی مبادا جلوی زن من اینو بگی، یا اینجا تو المان از این حرف‌ها بزنی!!! بعد دوباره اومده از من می‌پرسه: درسته روجا؟ این‌طوریه؟ (فاک!!!)

حالا پریشب نشستن می‌گن پاکستانی‌ها بو می‌دن، چون حموم نمی‌رن!!! خدا...!!! نمی‌دونم، گفتم گمون نکنم واسه این باشه، شاید چون روغن‌های گیاهی مخصوص استفاده می‌کنن این‌طوره...


۷ آذر ۱۳۸۹

-359-


استادا هم مثل بچه‌ها ملغمه‌ای‌ن از کشورهای مختلف! از آلمانی گرفته تا روس، بلغار، کوبایی، آرژانتینی و لبنانی... خب اغلب زبون اول‌شون زبون مادری‌شونه، زبون دوم آلمانی و بالاخره آخریش انگلیسی! اینه که لهجه Lectureها گاهی خیلی بامزه می‌شه... اما اگه درس‌ش سخت باشه که دیگه عزاست.... شاهکار استادا هم یه استاد جوون کوبایی‌یه که Computational Materials Science & Process Simulation می‌گه، بماند که من یک کلمه از خود موضوع درس که مثلن Quantum mechanical methods باشه نمی‌فهمم (تو رو خدا می‌بینی چه چیزایی به خوردمون می‌دن؟!!)

لهجه استاد خداس. یه مورد ساده‌ش، مثلن یه گراف نشون می‌ده و می‌گه:

داس ایست انرگی فوونکشن کورو!!! ( Das ist energy function curve)... (معادل انگلیسی this is )

من توی ورقهم خطاب به مینگویی (دخترک چینیمون) میqنویسم "من یک کلمه هم نمی فههم!!! " "یک" رو پر رنگ می‌کنم... اونم یه لبخند گنده هم‌دستی بهم می‌زنه، که الحق قشنگه... لبخندشو می‌گم.


۴ آذر ۱۳۸۹

-357-


روجا دلش گرفته... در واقع از یه آدمی دلش گرفته... هی واسه خودش بهونه می اره که هوا گرفته و تو دلت گرفته... دوری و خب طبیعی یه که دلت بگیره... کلاسات زیاده دور و ورت خلوت شده از دوست ها.. چنین ه و چنان... اما آخرش می رسه سر خونه اول...

دلش از یه ادمی گرفته، بعد می شینه دل گرفتن ها شو از آدم های دیگه به یاد می اره و هی دلش بیشتر می گیره...

با خودش فکر می کنه این همه کتاب و درس و مدرسه...!!! اما چقدر کم "حرف زدن" بلدیم. نه که تلاش نکرده باشه... قبل تر ها شاید سعی کرده باشه، اما این دفعه حتی دلش نمی خواد شروع کنه: " ازت ناراحتم". نه که به جادوی حرف زدن ایمان نداشته باشه... نه اما شک کرده به اینکه ایا راهشو بلده؟ و ایا این بلد شدن خیلی سخت تر اونی که به نظر می رسه نیس؟

روجا دلش گرفته، در واقع از یه آدمی دلش گرفته... نمی دونه چیکار باید بکنه اما دلش گرفته...

ته دیگ: وسط این فین فین!!! حواسم به (عدم) رعایت "نیم فاصله" ها هم هس، اما حال درست کردنشو ندارم، شاید بعدن اومدم درستش کردم...


۳ آذر ۱۳۸۹

-355-


" من بد بودم، اما بدی نبودم..." (ا.بامداد)


داستان‌مو می‌نویسم... پنجره رو باز می‌کنم و می‌خونمش. نه خیلی بلند، شاید حتی زمزمه‌ش کنم... می‌ذارم باد ببرتش، بارون ببرتش و همه‌جا پخش شه.... کی می‌دونه این موج صدا کجا ها می‌ره و لابلای چه درختا و چه ساختمونا و چه موهایی می‌پیچه... اینا قسمت خوب ماجراس، از قسمت‌های بد دوست نداشتنی هم غافل نیستم. شاید از چاه‌های فاضلاب هم عبور کنه، شاید از میون نفرت و خشم و مریضی و عفونت هم عبور کنه... شاید... خیالی نیست... داستان‌مو می‌نویسم و توی راه‌ها برای خودم می‌خونم و می‌ذارم که بره.

توی دلم از همه اون ذره‌های کوچولویی که صدای منو می‌ذارن رو کولشون و می‌برن به ناکجا تشکر می‌کنم...

ته دیگ: بیرون برف می باره و نمی باره، اولین برف Made in Germany من!


۲۹ آبان ۱۳۸۹

-353-

این نوشته مال پارسال ه... چرا منتشر نشده؟ نمی دونم...

سلام دختر جون... هفته پیش تولدت بود و من می‌دونم تولدها بهونه‌س. روزهای گذشته به این فکر می‌کردم که ما دقیقا ده سال و دو ماه که همدیگه‌رو می‌شناسیم. ده سال!!!!

از همون روز آخرای شهریور سال 1378 که ثبت‌نام دانشگاه‌ بود، وسط پخش مستقیم بازی استقلال– پیروزی، از آمفی‌تیاتر زدیم بیرون. نه من و نه تو، فوتبالی نبودیم. همون‌جا، روی لبه حوض روبروی سلف پسران نشستیم به حرف زدن. معده‌ت درد می‌کرد و غر می‌زدی و من فکر می‌کردم که: "پووه... چه غر می‌زنه!" تو هم لابد به این که:" این با مقنعه جلوکشیده چه خشکه مذهبی باید باشه" (بعدها بهم گفتیم که چی فکر می‌کردیم راجع به هم)

این‌جوری بود که "اتفاق افتاد". من شدم 7822025 و تو شدی 7822026 و کمتر کسی موفق می‌شد ما دو تا رو جدا از هم ببینه...

***

می‌دونی بعضی آهنگ ها یادآور آدم هان برام، که توی تموم فراز و فرودهای آهنگ تصویر اون آدم توی ذهنم می‌آد و می‌ره. "کوچه لره" حک شد با صدای تو که می‌خوندیش و من چقدر دوستش داشتم و دارم...

دختر... دختر... ده سال گذشته و تو حالا دریاها و خشکی‌ها دوری... و من گاهی دلم چقدر برات تنگه...

امشب دوباره شب تولدت‌ه... شد یازده سال و دوماه... یه عمره... مگه می شه یه عمر دوستی رو توصیف کرد؟

تولدت مبارک


آهنگ کوچه لره با صدای بهبودف نه تو :)




۲۷ آبان ۱۳۸۹

-351-

از دست موهام کلافه‌ام... از وقتی از سفر مونیخ برگشتیم و دیدم این بچه‌ها، همین‌طوری و بدون این‌که نیگا کنن کی تو عکس چه‌جوری افتاده، یا اصلن عکس تاره، کج‌ه، یا چی؟ فرتی عکسا رو آپ‌لود می‌کنن توی فیس‌بوک! اسمت رو هم تنگش می‌ذارن، دچار افسردگی شدم... البته مشکل من بد افتادن تو عکس نیس (خب این ممکنه پیش بیاد)... مساله اینه که موهام تو همه عکس‌ها بسته‌س... برای محکم‌کاری هم با چن تا سنجاق، سفت سفت‌ش کردم مبادا از یه گوشه‌ای، یه طره مو در بره... این قیافه "جدی"مو (البته همه می‌گن "بداخلاق"، خودم در راستای خود مثبت‌اندیشی نوشتم جدی!!!) خیلی جدی‌تر می‌کنه!!! ( آخه من با این "اخم" بی‌اراده خدادادی چی کارکنم؟؟!)

خب همه ش تقصیر من نیس، هیچ‌وقت تجربه موهای "طبیعی" باز تو کوچه و خیابون یا حتی توی جمع و مهمونی رو نداشتم... اگرچه خیلی اهل چیتان فیتان موهام نبودم و توی مهمونی و عروسی و هر جمعی، کار آرایش موهامو خودم انجام می‌دادم که عبارت بود از سشوار و در موارد خاص اتوی مو!!! یه کم هم ژل وتافت و کرم و اینا!

البته طاقت همین قدر رو هم نداشتم و از وسط مهمونی با یه گیره کارشو می‌ساختم!!! اما با این باد و بارونی که اینجا هس، هه! یه دقیقه هم اثری از سشوار باقی نمی‌مونه!!! موهای منم که استعداد پف کردنش خداس!!! به هیچ صراطی مستقیم نیس!

هیچ وقت از داشتن موهای پر و حالت‌دار ناراضی نبودم، اما اینجا که هستم خیلی وقت‌ها به این جماعت با اون موهای لخت و ظریف (و به نظر کم‌پشت) حسودی می‌کنم... همین جوری رهاش می‌کنن و نگران باد و بارون و هیچی نیستن...

حالا دو روزه که موهامو می‌بافم! دو تا گیس کوچولو و فنقل که به زحمت تا پایین گوشم می‌رسه... این‌جوری نه موهام بازه نه بسته...

فعلن بهترین راه‌کار اینه تا ببینم چه راهی پیدا می‌کنم؟!

پی‌نوشت: البته یه خراب‌کاری هم کردم راجع به موهام، اینجا نمی‌نویسمش!!!

J

۲۳ آبان ۱۳۸۹

-349-


کارهای ایرج کریمی رو دوس داشتم تا حالا (چند تار مو؛ از کنار هم می‌گذریم.) نماهایی که می‌گیره، مکث‌ها و سکوت‌های فیلماش...

اما امروز خیلی اتفاقی و بدون اینکه بدونم فیلم مال کیه نشستم پای "نسل جادویی"... خب قبول دارم موضوع انتزاعی و سختی بود برای فیلم‌سازی، اما به نظرم اصلن بازی‌های خوبی نداشت و در کل، اصلن کار خوبی از آب در نیومد (چه حیف!!!) می‌گم چه حیف، چون به نظرم اومد داستان فبلم خیلی مستقیم به رمان بچه‌های نیمه شب سلمان رشدی (که از رمان های مورد علاقه منه) مربوط ه... و اگه قرار باشه فیلمی از این رمان ساخته بشه دلم می‌خواد خیلی بهتر از اینا باشه... .


۲۲ آبان ۱۳۸۹

-347-


1- دیشب " سویینی تاد" تیم برتون رو دیدم... راستش دلیل بازآفرینی این همه خشونت و خشم و نفرت رو نمی‌فهمم... کارای تیم برتون رو دوس دارم به خاطر فضای فانتزی که تصویر می‌کنه... یه خاطر عشق‌ی که توی پس زمینه فیلماش دیدم (ادوارد دست قیچی، عروس مرده.).. اما این یکی رو نفهمیدم... دوس نداشتم... پسر کوچولوی داستان که همه‌ش محبت و عشق بود چرا باید آخرش یکی رو بکشه... اونم این‌طوری؟ چرا این قدر سیاه؟ این قدر تلخ؟

2- باید منصف باشم و بگم اینجا چقدر خوبه، حق با نازی‌یه. دل تنگی هرجایی می‌تونه پیش بیاد و پیش می‌اد... اما این موضوع هیچ از قشنگی‌ها و لذت‌ها کم نمی کنه... از بارون‌های اینجا که من عاشقشونم (البته وقتی خیلی خیس نشده باشم)، از لذت دوچرخه‌دار شدن و دوچرخه سواری (البته نه وقتی که انگشتات و نوک دماغت از سرما سر شده باشه)! از دیدن این همه رنگ وارنگی پاییز اینجا (جنوب آلمان و مخصوصن ایالت بایرن علاوه بر آبجو و بی‌ام و، به خاطر جنگل‌هاش هم معروفه...) دیدن سنجاب خپلی که هیچ به تخم‌ش نیس تو داری رد می‌شی و هم‌چنان که بلوط‌ش رو می‌جوئه، از مناظر لذت می‌بره...

ادمی‌زاد ه دیگه، دلش می‌گیره گاه گاهی... و گاهی به هیچ چی هم ربطی نداره...

۱۹ آبان ۱۳۸۹

-345-


نوشته نازنین نازی :

سلام روجای عزیزم.

می‌خواستم بنویسم دلتنگ این جا نباش بعد فکر کرم چه حرف مزخرفیه. منم دلتنگ می‌شم. بی‌دلیل قاطی می‌کنم و می‌رم تو توالت تا خلوتی برای گریه پیدا کنم. دلتنگی
فقط تو مملکت غریب سر و کله‌ش پیدا نمیشه. هر روز وقتی بهار خوابه موبایلمو میارم و شماره‌ها رو هی بالا و پایین می‌کنم. عکس و آهنگ آدمایی رو که نیستن و رفتن، عوض می‌کنم و بهشون خیره می‌شم.

دلتنگ می‌شم و اون‌وقت به دنبال شماره‌ای می‌گردم که باهاش حرف بزنم و بگم که چقدر دلتنگم و چقدر به جز حرفای روزمره احتیاج به حرف و کلمه دارم. و هر روز کسی نیست . می‌خوام بگم این‌جا هم راحت می‌شه دلتنگ شد و کاریش نکرد.

واسه اینجا به بعد نوشته می‌میرم نازی... ازین به بعدش مانیفست زندگی‌م می‌تونه باشه دختر...

ترشی می‌ذارم چون اگر نذارم چیزی کم دارم. چون مرباهایی که تو تابستون درست نکردم یه ور دلم سنگینی می‌کنه و غصه‌م می‌گیره.

برو از این بازارای روستایی یا حتا سوپر مارکت یه بطری سرکه و کلم قرمز و گل کلم بخر، با یه کم نمک قاطی کن و ترشی درست کن. اگه درست نکنی انگار دنیا چیزی رو کم داره. جدی می‌گم. امسال مربا درست نکردم و الان دارم دیوونه می‌شم از بغض و گریه و تنهایی. انگار همش به خاطر مرباهاس. یه ترشی کوچولو درست کن. هیچ وقت فکر نمی‌کردم دنیا به ترشی و مربا ربط داشته باشه.

دلم برات تنگ شده. مراقب خودت باش. نمی‌خواستم اینو بفرستم اما...

چه خوب شد که فرستادی...