۱۱ بهمن ۱۳۸۸

-191-


- سلام به من افتخار مي‌دين و با من مي‌رقصين؟

اومدم بیرون... لابد گربه‌ها باهم عشق‌بازی می‌کردند، گوشه باغ توی تاریکی. صداشون توی همهمه و شلوغی عروسی گم شده بود.

سيگارش رو انداخت و رد صدا رو گرفت. ديده بودمش توي مجلس، "حال" ش خوب نبود، فرستادنش بيرون هوايي عوض كنه. چه گیری داده بود نمی‌دونم؟ به نظر مست نمی‌اومد اما گیر داده بود به گربه‌ها!

چنان لگدی به گربه‌‌های بدبخت زد که یکی‌شون تا زمانی‌که من نگاه می‌کردم تکون نخورد. دستم رو گرفته بودم به درخت و عق می‌زدم که از کنارم رد شد یه نگاه به من انداخت و شنیدم که می‌گفت: "گربه‌های کثافت هرزه..."

-189-


همچنان " اتاق روشن " رو مي‌خونم. كتاب قطوري نيس اما من اين روزها درگير تر از اونم كه بتونم يه كله بشينم پاش و تمومش كنم... اما لذتي‌يه برا خودش...

يه بخشي داره كه از عكس كودكي مادرش مي‌گه، آدمي كه من باشم حيرون مي‌مونه كه زير كدوم جمله رو خط بكشه يا اين‌كه كدوم جمله رو دوباره بخونه... يه وقت به خودم مي‌آم مي‌بينم چشمام مدتي‌يه كه نشسته پاي يه جمله و خيال دل كندن نداره...

ديگه چي؟ اوضاع كار رو كه گفتم، البته به همين مختصري و سادگي نيست كه نوشتم، اما فعلن اين‌جوريه بايد ديد كه چي‌ مي‌شه... بيست و هشت سالمه، ده سال مستقل زندگي مي‌كنم، مدت طولاني‌تري‌يه كه فكر مي‌كنم بزرگ شدم، اما همچنان يه آدم ايده‌آليست باقي موندم. هنوز توي وجودم يه جايي ارزش/بايد‌هايي سفت ايستاده‌اند و به سادگي خيال كنده شدن ندارن... هنوز بابت خيلي از روزمره‌ها و معمول‌ها شوك مي‌شم، ... بيا و ببين! پووه!


۱۰ بهمن ۱۳۸۸

-187-


مدتي‌يه كه به شدت تحت فشارم، بابت كارم... "كار" كه دوست ش داشتم ...

نمي‌دونم چي قراره بشه. اما " دوس نداشتن" اتفاقي‌يه كه افتاده...

خلاصه خوب نيستم.

۴ بهمن ۱۳۸۸

-185-


... تنها چیزی که هنگام عکاسی شدن تحمل می‌کنم، دوستش دارم و برایم آشناست، صدای دوربین است. به نظر من عضو عکاس، چشم او که مرا به وحشت می‌اندازد نیست، بلکه انگشت اوست: که به ماشه لنز دوربین و به جابجایی خشک صفحات فیلم متصل می‌شود.

تقریبا به گونه‌ای شهوانی، عاشق این صداهای مکانیکی‌ام، گویی در عکس، آن‌ها همان چیزی – و تنها چیزی- هستند که میل من دو دستی به آن‌ها می‌چسبد و صدای کلیک ناگهانی‌شان از لایه تباه کننده پز گرفتن* می‌گذرد و بر آن غلبه می‌کند.

برای من سر و صدای زمان دل‌تنگ‌کننده نیست: من عاشق ناقوس‌ها، ساعت‌های دیواری و معمولی هستم.... و به یاد می‌آورم دوربین‌ها ساعت‌هایی بودند برای دیدن... و شاید هم در این ساز و کار عکاسانه، شخص خیلی پیری در درونم، هنوز صدای زنده جنگل را می‌شنود.

اتاق روشن- رولان بارت

* ژست گرفتن