۷ دی ۱۳۹۰

-583-


کتاب خوبی می خونم... سخن عاشق، رولان بارت... خوبه... یاداور روجای بیست سالگی و اون ایده آل ها و تصاویر ساخته شده توی ذهنم که ادم ها بهش می خندیدن... هنوز هم می خندن اگه بگم، شاید نگران هم بشن که سنی ازت گذشته دختر، بذار کنار این حرف ها رو.
" عاشق تنهاس... رنج می کشه... رنج غذای عاشق ه... که ابراز عشق، خودخواهی یه و عاشق از خودخواهی به دوره... عاشق درد می کشه اما راضی یه... غمگین ه اما خوشه با غمش... عاشق ها در چشم هاشون برقی دارن که هزار تا به وصل رسیده ندارن..."
 می خونم و اشک می ریزم... دلم تلاطم و شیدایی، دیوانگی می خواست برای سی سالگی...
 تنها تر از این؟ شیدا تر؟ دیوانه تر از این؟ عاشق تر از این؟
همون طور که می خواستی دختر...

از این جا می رم؟
نمی دونم...

گلوله ای از اتیش و اهن، در تنم می ره و می اد... هی گلوله اتیش و اهن! چه من ببرم و چه تو... هیچ کدوم پیروز نیستیم.





۲۹ آذر ۱۳۹۰

-581-


گمونم الان همه خوابن... منم کم کم می رم بخوابم... امروز برف اومد... سوار دوچرخه بودم، برف می رفت تو چشام و همون جا آب می شد... فکر می کردم که این شهر کوچیک رو چقدر دوس دارم... فردا می رم به شهر دیگه ای که دوسش دارم، خیلی زیاد... با این که هیچ به اینجا شبیه نیس... صدبار بزرگتر و شلوع تر و متفاوت تره... اما دوس ش دارم. خیلی زیاد...

کلمه شهر توی آلمانی مونثه و فکر می کنم واقعن انتخاب درستی بوده... دلم برات تنگ می شه دختر...

۲۸ آذر ۱۳۹۰

-579-

رسیدم مطب دکتر، تو بگو مطب دندون‌پزشک... رفتم به خانومه گفتم که وقت داشتم. کارتمو دادم و کارامو کردم. سرمو برگردوندم دنبال صندلی خالی واسه نشستن که دیدمش... یه خانوم میان‌سال بود... پنجاه رو هنوز نداشت گمونم. نکته پاش بود... یکی از پاهاش، به نحو عجیبی چاق بود، از زانو به پایین... دو برابر رون‌هاش که اون‌ها هم چاق بودن، اما چاق معمولی...
قد متکا قدیمی‌ها... همونا که روکش مخمل داشت و روش یه لایه پارچه سفید... شلوار جین از زانو بریده شده بود و زیرش یه چیزی مثل ساپورت پیچیده بود. شلوار نمی‌تونس بپوشونتش... از همه بد تر پنجه پا بود... بزرگتر از هر کفشی بود... یه کفی رو با کش‌های پهن مثل یه دم‌پایی درست کرده بود، اما باز پا قلنبه، قلنبه بیرون زده بود.
همه چیز دیگه‌ش معمولی بود... منظورم اینه فقیر یا بی‌خانمان به نظر نمی‌اومد... یه زن میان‌سال معمولی با دوتا دست و یه پای معمولی، باس مریضی سختی باشه، درد هم داشت؟ حالا اومده بود یه دکتر دیگه... واسه بررسی یه جای دیگه... نگاهش کردم، یه بار. غمگین و خسته بود... یا به نظر من این طور می اومد. تنها اومده بود.
چرا یادم رفت؟ آدم‌های دیگه‌ای که درد دارن، شاید مریضن، یه مریضی مزمن، بد ریخت ... اون وقت تنها توی مطب یه دکتر دیگه نشستن، لابد واسه یه مرض دیگه. چرا یادم رفت؟

۲۷ آذر ۱۳۹۰

-577-

از ساعت 4:27 بیدارم. کابوسی دیدم. مردی با مته ایسناده بود پشتم، از همین مته هایی که آسفالت رو می تراشن... استخون دنبالچه، ته ته کمرمو سوراخ می کرد، همه تجهیزات رو داشت، عینک، گوشی و پوتین های گنده کار... روی پاشنه هام ایستاده بود... از درد کمر و پاشنه ها بیدار شدم. ساعت 4:27 دقیقه بود. پتو نم داشت از عرق و بوی تند عرق پخش بود... فقط تونستم، آب بخورم... آب، آب...

۲۶ آذر ۱۳۹۰

-575-

کریسمس بیشتر از همه مال بچه هاس... سال نو همه جا، بیشتر از همه مال بچه هاس... فروشگاه ها و خیابون ها پر از بچه هاس که ذوق دارن واسه کریسمس...
پارسال این موقع یه عالمه برف نشسته بود و کریسمس برفی بود. امسال هنوز برفی نباریده، پرفسور می گفت بچه کوچیکش آرزو کرده که برف بیاد تا بتونه با سورتمه ش بازی کنه... امیدوارم برف بیاد... کریسمس برفی آرزو می کنم برای بچه ها...

-573-

«بهتر از برگ درخت...»

گفتم نمی خواد بیاین فرودگاه... دفعه پیش هم گفته بودم، اما بچه ها اومدن... این دفعه دخترک گفت که می آد... گفتم، دیره خسته می شی... گفت اشکالی نداره، این جوری بیشتر می بینمت... مرسی دخترجان... مرسی که این قدر خوبین، همتون... خوشحالم.

-571-


به این عکس نگاه می کنم...

مادرش مرد، نذاشتن ببینتش... پدرش مرد، نذاشتن ببینتش...
***
خانوم همسایه طبقه پایینی خونه گلها که داستان ها از روابط ترسناک و عجیب غریبش می دونستیم و با همه اون ها من فکر می کردم که چقدر تنهاس، یه بار که تنها بودم و گل های حیاط رو آب می دادم و دیوار آجری رو هم، که تابستون بود و من فکر می کردم دیوار هم قد گل ها تشنه س و کلافه از گرما، اومد پایین... شروع کرد به حرف زدن و سیگار کشیدن... آخر همه حرف ها گفت: مادرم که مرد تنها شدم... گفت روجا پنجاه سالت هم که باشه مادرت که بره، کمرت می شکنه...

۲۴ آذر ۱۳۹۰

-569-

حذف شد.

۲۲ آذر ۱۳۹۰

۲۰ آذر ۱۳۹۰

-567-

حذف شد

۱۶ آذر ۱۳۹۰

-565-

حذف شد

۱۳ آذر ۱۳۹۰

-563-

حذف شد.

۱۲ آذر ۱۳۹۰

-561-


درد دارم...

۱۱ آذر ۱۳۹۰

-559-


مستت می‌کند اندوه...

تاب سکوتم نبود... تمام شب، تا خوابم ببره، گشتم دونه دونه شعرها رو پیدا کردم و گذاشتم بخونند، برای من بخونن... محتاج صدا بودم... صدای دیگری... نه صدای خودم، نه صدای اشباح...