۸ شهریور ۱۳۹۰

-509-

به مدد فن‌آوری امروزی، گاهی با اخگر توی مغازه‌ش، به صورت تصویری حرف می‌زنیم... دوربین با کیفیتی نداره، تازه تنظیم هم نیس، اما کار ما رو راه می‌ندازه. با ادبیاتی که من دارم یه وقتایی بهم یادآوری می‌کنه: « یواش! اینجا محل کسبه‌ها!»

... میون حرف زدن می‌شه که مشتری بیاد، اون وقت من ساکت می‌شم و گوش می‌دم، بیشتر صدای خودش می‌آد تا مشتری، گمونم میکروفون هم بیماری دوربین رو داره: «...بعله داریم، این شیش تومنه، اینم هس چهارونیم... نه... خواهش می‌کنم، خداحافظ...» دوباره حرف زدن رو از سر می‌گیریم... گاهی برای من از اتفاق‌های روزانه‌ش تعریف می‌کنه، دیروز هم یکی رو گفت.

قبل از تعریفش، باس بگم مغازه توی قسمت لوکس بازار نیس، یه بخش عمده مشتری‌ها، روستایی‌هایی هستن که صبح به صبح می‌آن شهر، برای مدرسه و درس دانشگاه و کار... خب قسمت عمده مشتری‌ها هم خانوم هستن... یه طیفی از مشتری‌هاشو دوس دارم، خانوم‌هایی که صبح به صبح با یه تشت از میوه و سبزی و محصول‌های دیگه- بسته به فصلش- می‌آن توی بازار روز و ظهر درحالی که پول‌ها رو پرشالشون گذاشتن، سر راه برگشت، خرده‌ریزهای موردنیاز رو می خرن، یه چیزایی مثل لباس زیر واسه خودشون بچه ها و حتی شوهراشون...

یه وقتایی، مثل ماه رمضون بازار کساده، اما آخراش، دم عید، جماعت می‌افتن رو دور عروسی؛ هم‌زمون با پاییز باشه که چه بهتر. دم پاییز بعد «بینج تاشی» یا همون دروی برنج، فصل کم‌کاری و شاید پول‌داری کشاورزاس و تا هوا خوبه، بازار عروسی داغه... این وسط اخگر هم اگه بتونه چند تا «خرید عروسی» داشته باشه، کیف‌ش کوکه...

گمونم هنوز هم روال بر این قراره که توی خرید عروسی، یه قسمتی هس به اسم خرید چمدون. این چمدون شامل لوازم آرایشی و بهداشتی، لباس زیر و خواب و ... این چیزهاس که هر طرف واسه اون یکی می‌خره... خرید رو معمولن عروس و دوماد آینده با چندتا از فامیل‌های نزدیک هر طرف می‌رن...

البته رقم‌های خرید عروسی اغلب مشتری‌های اخگر، خیلی بالا نیس. مثلن کیف لوازم آرایش خیلی از عروس‌ها مختصر و مفید، شامل یه ماتیک، مداد چشم و چند تا چیز مختصر دیگه می‌شه... در مورد خیلی از روستایی‌های اون جا می‌تونم بگم که فقیر نیستن، وضع مالی متوسط. گمونم فرقش با یه آدم متوسط شهرنشین اینه که توی این چیزا خیلی دنبال ربخت و پاش نیستن ( البته جاهای دیگه جبرانش می‌کنن). تازه این خرید یه خرید سیاسی هم هس، با توجه به این که اغلب، خانواده طرف مقابل پول رو می‌پردازه و عروسی‌ها هم عمدتا براساس روش سنتی از خواستگاری و اینا شروع شده، بساط «گربه دم حجله‌کشی» فامیل‌ها برای هم به راهه...

خلاصه داستان از این قراره که دیروز یه خرید عروسی داشته، کل ماجرا عجله‌ای یوده، دو روز پیش رفته بودن خواستگاری و عید فطر قرار عقدکنون بوده، به سلامتی. مادر داماد و خواهر عروس، همراهان خرید بودند.

وسط خرید، خواهر عروس جدل با مادر داماد رو شروع می‌کنه. دعوا سر این بوده که وقتی مادر داماد دوتا شورت برداشته، خواهره اعتراض می‌کنه که نه... نمی شه... ما یه دونه ورداشتیم و بحث بالا می‌گیره... عروش بیچاره، لال به گوشه‌ای می‌ایسته و داماد که کلن محل رو ترک می‌کنه، می‌ره بیرون مغازه... خلاصه خرید کرده و نکرده، می‌ذارن می‌رن دنبال بقیه خریدها و قرار می‌شه بعدن بیان دنبال خریداشون...

البته روشنه که بجث اصلن سر یه شورت یا دو تا نبوده! اخگر می‌گه تا توی این دو سه روز، اینا خریداشون رو بکنن، ببین چه گیس و گیس‌کشی‌ها که نشه!


۷ شهریور ۱۳۹۰

-507-


دنبال عکسی می‌گشتم که پیدا نکردم، اما عکسی رو دیدم که خیلی دوست دارم. یه دوربین غول‌پیکر قدیمی بود؛ عکس که می‌گرفتی، در آن ظاهر می‌کرد و این حیرت‌انگیزترین چیز بود. نمی‌دونم عکاس کی بوده؟ عکس رو همین طور کج و معوج می‌ذارم اینجا... خود زنده‌گی‌یه برام...


۳ شهریور ۱۳۹۰

-505-

از مدتی پیش، خیلی زیرپوستی حواسم بود که غر نزنم. از کی؟ ...دقیقش یادم نیس، شاید از دو، سه سال پیش. یادم نیس قبلش آدم غرغرویی بودم یا خیر... اما خاطرم هس آدم «منفی»‌ی بودم. متعلق به گروه «نیمه خالی لیوان»! باس بگم منفی بودن خیلی جاها بهم کمک هم کرد، مثل نفرت یا خشم که توی این داستانا و فیلما نیرو محرکه و پیش‌برنده‌س. حالا این قسمتش بماند.

استراتژی این نبود که یهو تغییر جهت بدم، بپردازم به نیمه- قسمت- پر! مساله این بود که به نیمه خالی نگاه کردن، دردی از من دوا نمی‌کرد و روزها می‌گذشت...

گفتم که زیر پوستی، مثل حرکت آروم یه حلزون، نیگا که می‌کنی، انگار حرکتی نمی‌کنه...

غر نزدن هم حواشی‌ش بود که همراهش اومد... برنامه‌یی براش نداشتم، اما می‌شد که به خودم بگم: «هی دختر، یواش!»

شاید توی معیارهای مختلف، میزان غرغرو بودن من فرق کنه... اما من حلزونی هستم که تا حالا مسیر زیادی رو اومده، ردش پیداس، می‌بینم...

خواستم بگم خوشحالم. همون طور که امروز، وقتی یهو فهمیدم وزن کم کردم خوشحال شدم، بیشتر از این‌که آرووم و یواش بوده... گیرم که تا وزن ایده‌آل خودم راه دارم... اما من همیشه آدمی بودم که به مسیری که رفته نیگا کرده؛ همون شارژش می‌کنه واسه چیزی که جلو روشه.

چه بهتر که یهو، بی‌هوا ببینی مسیری که رفتی زیاد شده وقتی تو حواست نبوده، اون قدر زیاد که وقتی برمی‌گردی، یه لبخند از خود متشکر بودن بیاد توی ذهنت.

البته همه چی، همیشه با هم جور نیس. یکی‌ش این مرض استرس‌ه که گریبانگیرم شده و اگه راستش رو بخوای هنوز روش مقابله باهاش رو بلد نشدم... کم هم آزار دهنده نیس، بی‌پیر!

۲۹ مرداد ۱۳۹۰

-503-

دوباره به این فکر می‌کنم «ولدزنا بودن» دلیل بدی‌یه آدم نیس... آدم بد قطعن صفات دیگه‌ای داشته، کافی برای «بد» شدنش که هیچ ربطی به این فحش نداره!

از فحش‌هامون حذفش کنیم.

۲۷ مرداد ۱۳۹۰

-501-

گفتم:« سر نخ رو بگیر، من ببینم این چرا هوا نمی‌ره؟» دویدم طرف بادبادک دست ساز: «فکر کنم سنگینه، باید این دنباله‌ها رو کمترش کنیم...» فکر کردم که نمی‌شه چوب‌های وسط رو برداشت، وا می‌رفت بادبادک! داد زد:«باد...، باد نداریم!» نگاهش کردم، صدایی شنیدم ازش که می‌گفت: «این نمی‌تونه راست باشه، خوابه...! من خوابم.»

دلم راضی نمی‌شد به کندن دنباله‌هایی که با چه ذوقی ساخته بودیم و رنگ به رنگ چسبونده بودیم ته بادبادک. به امید این که بادبادکمون، عین عکس‌ها و کارتون‌های تلویزیون توی آسمون پرواز کنه و دنباله‌هاش برقصن توی هوا... بالاخره سه تاشو کندم. توی دستم بودن و به طرفش رفتم. هنوز پشت نگاه کودکانه‌ش صدا می‌گفت: «من خوابم، جز خواب چیز دیگه‌ای نمی‌تونه باشه!»

« آره فکر کنم باد نیس، حالا من این سه تا رو کندم، تو هم بدو ببینم چقد هوا می‌ره»

دوید. دوید و بادبادک بالا رفت، نه زیاد، اما اون قدر بود که من هم شروع کنم به دویدن، می‌دیدمش که رو برمی‌گردونه و به من و بادبادک نگاه می‌کنه باشوق... می‌دویدیم. صدای خنده‌هامون و صدای تپ و تپ پاهای بی‌کفش‌مون روی آسفالت همه فضا رو پر کرده بود...

اما من از اول می‌دونستم. حق با او بود، خواب بود و من سال‌ها پیش مرده بودم...


۲۲ مرداد ۱۳۹۰

-499-

بعد چند ماه می‌ری خونه برای چند روز. روال بر این قراره که در تمام مدتی که خونه هستی بساط لحاف، تشکت جلوی تلویزیون پهنه و همه کنترل‌ها در سیطره تو. پای برنامه‌های صدتا یه غاز ماهوراه نشستی و کتابی هم علی‌الحساب جلو روته که فقط نصف شب‌ها می‌خونی... روزها همین‌طور که گفتم، پای همه سریال‌ها نشستی و یه دم می‌پرسی: «این کی بود؟ ...کی با کی بود؟ ... اون که با فلانی بود، چی شد؟» -که لابد یک قسمتش رو شیش ماه پیش دیدی- و خلاصه کفر جماعت رو درمی‌آری.

توی یکی از این روزها می‌رسی به یکی از این کانال‌ها که بیست و چهار ساعته، تبلیغ پخش می‌کنند. دست کم دو تا آدم به نظر کاردرست، ایستاده‌اند و از مزایای یه «رنده» حرف می‌زنن، آدم‌های کاردرست انواع و اقسام ستاره، مارپیچ، فنر، استوانه، گل و بوته از جنس خیار و سیب و گوجه و چمی‌دونم چی رو را نشون می‌دن که صد البته با این رنده درست شده. در لحظه با خودت فکر می‌کنی: «... اووه! چه رنده با حالی!». همینطور عکس انواع سالادهای خوش آب و رنگ تولیدی رنده رو نشون می‌ده که تو کانال رو عوض می‌کنی...

فردا دوباره کانال رو امتحان می‌کنی، همون رنده، همون آدم‌های خیلی هیجان‌زده از حضور چنین رنده‌ای...

پس فردا در حال بار و بندیل بستن، از روی فضولی سری به کانال می‌زنی! ...«ای وای رنده!»

می‌ری... توی شیش ماه صدبار سالاد درست می‌کنی و برای تزیینش، با کارد از گوچه گل درست می‌کنی، و اگه شیکمویی‌ت اجازه بده گل ترد کاهو رو می‌زاری وسطش! ...اگرچه بهتره خودت بخوری‌ش چون در غیر این صورت سر سفره همه‌ش حواست به اینه که کی جسارت می‌کنه و اون گل رو می‌خوره، تا بشه دشمن خونی‌ت!

بعد شیش ماه بر می‌گردی و همون بساط لحاف و تشک و تلویزیون! حتی قضیه رنده یادت نیس که اتفاقی دوباره کانال مورد نظر رو پیدا می‌کنی، خب معلومه: «رنده!»

پی‌نوشت: اولش می‌خواستم این قضیه رنده رو ربط بدم به چیز دیگه‌ای و مثلن یه «نتیجه» ای ازش بگیرم، اما دیدم این نوشته فقط راجع به رنده‌س! رنده در زندگی من.

۱۷ مرداد ۱۳۹۰

-497-

از بچگی‌هامون خاطره زیادی ندارم. خواهرها رو می‌گم... خواهر بزرگه پنج سال بزرگ‌تر بود، پس همیشه از ما «خیلی» بزرگ‌تر بود، لابد وقتی ما بچه دبستاتی بودیم، اون نوجوون بود و وقتی ما نوجوون شدیم، اون جوون محسوب می‌شد و وقتی هم ما جوون، اون عاشق شد و عروس. و رفته بود.

یادمه با ضبط تک کاسته که صدای مرضیه‌ش بلند بود، درس می‌خوند، همیشه درس می‌خوند... همین فقط یادمه... حالا هم که حسابی برای خودش مامان‌ه...

خواهر وسطی دوسال بزرگ‌تر بود، تصویرهای مبهمی از کودکی‌مون دارم، که من هنوز «بچه» بودم و باید به «شاه‌زاده و گدا»ی مارک تواین قناعت می‌کردم و اون و برادر سر خوندن «سووشون» و «ریشه‌ها» گیس همو می‌کشیدن. یادمه ریشه‌ها رو از وسط نصف کردن تا جفت شون بخونن... این وسط من هم یواشکی جفتش رو خوندم... اولین جمله جسمانی عاشقانه‌ای که خوندم توی سووشون بود: جایی که زری و یوسف از مهمونی برگشتن و توی اتاق خوابن و لباس عوض می‌کنن، یوسف به زری می‌گه «دلم برای پستان‌هایت می‌سوزد، چقدر سفت می‌بندی‌شان...» و اولین تصویر سازی وحشتناک از یه رابطه جنسی، توی ریشه‌ها: اون‌جا که ارباب سفید برای اولین بار می‌اد سراغ دخترک سیاه، و یادمه دخترک می‌گفت: «ارباب نه، خواهش می‌کنم ارباب»... بماند.

اما یه تصویر واضح دارم از خواهر وسطی و کودکی‌ها مون، از خیلی دور. نشسته بودیم حیاط پشت خونه، آفتاب بود، پاهامون از ایوون آویزون. یه زبون اختراع کرده بودیم و باهم حرف می‌زدیم و کروکر می‌خندیدیم. یادمه حرف کشید به بزرگی شکم یه خانم حامله که دیده بودیم... بحث جدی شد و برگشت به زبون فارسی... گفتیم اگه خانومی که یه قلو داره شیکمش این قدی‌یه، پس چهار قلو چی می‌شه؟!! و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اگه یه خانم نه قلو حامله باشه – نه رو از کجا اوردیم، نمی‌دونم!- لابد شکمش قد یخچال ماس... همون یخچال سبزه، مارک آزمایش... دوباره کر کر خندیدیم.


۱۴ مرداد ۱۳۹۰

-495-

یه مدت- اونم نه کوتاه- که دستت توی جیب خودت بره و هر چی بشه پیش خودت بگی، خیالی نیس، عوض‌ش خودم خرج خودمو می‌دم و پیش خودت خیالت راحت باشه و نفس راحتی بکشی، می‌بینی:ای وای! چه سخته دوباره درآمد نداشتن و دانشجو شدن...

البته پیش خودت حساب کتاب کردی که آره، دارم با پول خودم می‌رم، اما خب حاصل سه، چهار سال کار کردن وقتی تقسیم بشه به یوروی هزار و شیشصد تومنی، عمرن کفاف دوسال رو بده! پووه! عمر هم که ریال و یورو نمی‌شناسه، روزش همه جای دنیا روزه و چی بگم از چهارسال! البته عزیزی خرج سال بعد رو بهت قرض می‌ده و جای نگرانی نیس. اما خب بدهکاری چند هزاری اونم به یورو که همیشه یه گوشه توی ذهنت وول می‌زنه و فکر که می‌کنی یادت می‌افته که: ای وای!

البته من آدم پرخرجی نیستم و حقوق سابق‌م که زیاد هم نبود، کفاف خرج و برج‌م رو می‌داد. اهل مارک و برند هم که نبودم. مثلن تا قبل فرنگ اومدن مانتوهام از فیروز-فرزانه فاطمی تامین بود و لباس‌های توی خونه‌م هم از مغازه خواهرک. نه که بخوام خست کنم، نه! هیچ‌وقت دلم نخواسته بود که مثلن مانتوی خدا تومنی داشته باشم... برج‌هام که عمده‌ش کتاب بود و سفر... کم‌کی توی حساب‌م بود، واسه مواقع ضروری!... پولی هم ته جیبم بود واسه این‌که اگه عشق‌ام کشید و چیزی رو خواستم، بخرم. که من به این «دل آدم چیزی رو بخواد و بابتش پول خرج کنه» احترام می‌ذارم. اونم دل من که کمتر براش پیش می‌اومد...

حالا دوباره دانشجوام و اگه نگیم بی‌درامد، کم‌درامد. البته کار می کنم، اما خب به طور متوسط فقط خرج اجاره خونه از توش در می‌آد، تو بگو یک سوم. می‌تونم بیشتر کار کنم تا مثلن هفتاد درصد از مخارجم رو در بیارم، اما خب می‌دونی از خودم مطمئن نیستم، به احتمال زیاد درس می‌ره ته لیست اولویت‌ها... همین قدر خوبه، باعث می‌شه خیلی هم فکر نکنم که هیچ درامدی ندارم و پیش خودم بگم:«دختر تو داری سعی‌ت رو می‌کنی.»

همین درامد کوچولو رو هم با خودم قرار گذاشتم خرج سفر کنم واسه سفر اگه پیش بیاد، دل‌دل نکنم... اما می‌خوام بگم دید آدم چقدر فرق می‌کنه، وقتی دیگه درآمد نداری. مثالش سفری یه برنامه‌شو ریختم، اگه قبل بود خودمو واسه پنجاه یا صد تا نگران نمی‌کردم و می‌گفتم:«زمان کمتر توی راه بودن، آسایش بیشتر!» اما حالا، خب مراعات می‌کنم. سفری هوایی چهار ساعته رو می‌کنم، زمینی بیست ساعته... به خودم می گم:« یه طرفش که می‌خوابم و توی برگشت هم از مناظر لذت می‌برم و کتاب می‌خونم...»

پی‌نوشت: به گوش مامان نرسه، حالا فکر کنه دارم گشنگی می‌کشم!


۱۳ مرداد ۱۳۹۰

-493-

هی یاد ماه رمضون‌های خونه گل‌ها می‌افتم. یه سری روزه می‌گرفتن و یه سری نه! روزه‌خوارها همیشه حواس‌شون به ذخیره زولبیا و بامیه بود و می‌شد یه شب اتفاقی! دو یا سه تا جعبه نیم کیلویی شیرینی، سر از سفره افطار در بیاره... مهین؟ نه...! بانو جانم همیشه به فکر میوه بود و غذای سالم... و البته نون!

من اما خودمو می‌کشتم، سفره افطار پهن بود و ما؟ (من و دنیا یا من و مسطور؟) پای تلویزیون که فقط همون ماه رمضون روشن می‌شد، سریال‌ها رو شبکه به شبکه می‌دیدیم و چایی و بامیه می‌خوردیم... نمازخونا هی می‌گفتن که باید برن نمازشون رو بخونن وگرنه سنگین می‌شن... هی می‌گفتن و آخرش هم چند دقیقه قبل دوازده تند و تند نماز می‌خوندن و قرار می‌رفت برای فردا شب، که قبل افطار نمازاشون رو بخونن... فردا شبی که نمیاومد.

می‌دونی چی‌شو خیلی دوس داشتم، اذان که می‌شد همه جمع بودیم و حتی اگه شامی نداشتیم سفره با چایی، پنیر و اگر خوش شانس بودیم نون سنگک و سبزی تازه رنگ می‌گرفت... زولبیا و بامیه هم که همیشه بود...

ماه رمضون ماه افطاری دادن بود.. عاشق جمع کردن بچه‌ها و افطاری دادن بودم، هرسری از رفقا توی یه شب، هر کسی یه چیزی می‌خرید، یکی آش، یکی حلیم، چند نفر باهم زولبیا، بامیه...، منم شام درست می‌کردم... خونه شلوغ می‌شد، جا برای نشستن نبود و ظرف کافی نداشتیم... سر و صدا، گپ‌ها و بحث‌های تکراری.

دلم می‌خواس یه بار آش رشته درس کنم، که هیچ وقت فرصت نشد...

واسه گروه یه بار شله‌زرد درس کردم، قابلمه‌هامون کوچیک بود، مکافاتی کشیدیم... بعد یکی از مهین پرسید روجا می‌تونه واسه گروه دانشگاه هم درس کنه؟، جواب آره بود... تعدادشون دو برابر بود، دیگه نمی‌شد توی اون قابلمه زرده که بزرگ‌ترین قابلمه‌مون بود، سری به سری درس کرد... بانو جانم رفت یه قابلمه روحی خرید به چه بزرگی، بعدش گمونم دیگه استفاده نشد، -شاید یه بار- موند گوشه آشپزخونه و کیسه برنج رو می‌ذاشتیم توش، هنوز هم هس توی خونه دخترا... هی کره 250 گرمی می‌نداختیم توی دیگ در حال قل زدن و هی زعفرون می‌ریختیم و من می گفتم: «کمه! کمه!»... من اون افطاری رو نرفتم، در واقع حتی یه برنامه هم با گروه کوه دانشگاه نرفتم... یکی بعدن توی یه برنامه‌ی که با ما اومده بود گفت:«شما روجا هستین؟» گفتم:«اره»... «همون که شله‌زرد درس کرده بود؟»، گفتم:«اره»، گفت: «بهتون نمی‌اد»... چرا نمی‌اد؟ نپرسیدم و خندیدم...

دیشب گفتم برم عکسای افطاری‌ها رو ببینم، هیچ عکسی نبود، یعنی احتمالن یادم رفته بیارمشون...

اینا رو نمی‌گم که دل‌تنگی‌مو نشون بدم... نه. یادآوری‌ش برام خوبه، کیف می‌کنم، حتی الان که دارم می‌نویسمش... می‌نوسم که بگم، غذا و سفره آدما رو بهم نزدیک می‌کنه، اوقات ادما رو خوش می‌کنه، مهم نیس جا نداشته باشی، یا آشپز خوبی نباشی یا هرچی...

پی‌نوشت: من آشپز خیلی خوبی نیستم اما نمی‌دونم چه سری‌یه که اعتماد به نفسم توش خوبه، گاف هم دادم که بزرگ‌ترینش پختن یه برنج کال‌ه که به ادعای عناصر ذکور مهمونی، هنوز بعد سه سال هضم نشده، هی آب می‌خورن و می‌شینن توی آفتاب، بلکه برنجه دم بکشه...! چه جوک‌ها برام نساختن، هنوز هم اگه یه آدم جدید گیر بیارن، یا دوباره دور هم جمع شیم از اول تعریفش می‌کنن و جک جدید براش می‌سازن... می‌بینی؟ آشپز خوبی هم که نباشی کلی خاطره خوب از یه سفره شام در می‌آد.

۱۱ مرداد ۱۳۹۰

-491-

گاهی وقت‌ها آدم‌ها و اتفاقات بهم زنجیر می‌شن و آدم در می‌مونه از توالی‌شون... چقدر حرف دارم از ادم‌های– نامربوط و ناممکنی- که یه جوری به من و به زندگی من وصل شدن. زمان گذشت، هی گذشت اما دوباره یه روزی، یه اتفاقی یادآور این پیوند شد...

دلم می‌خواد حرف بزنم اما کلمه‌هام محدوده. این دفعه این یادآوری آدم‌ها و خاطرات خوب نبوده، یه عالمه خشم دارم، یه عالمه مشت نزده...

-489-

در جواب من میگه: «من انگار پیش دخترا شانس ندارم...» می‌خندم و می‌گم: «هنوز خیلی وقت داری، سنی که نداری... من اگه هیجده سالم بود حتمی عاشقت می‌شدم...» چشاشو گرد می‌کنه و لبخندی از روی ناباوری می‌زنه... ادامه می‌دم: «ورزشکار، شاد و کنجکاو، کسی که می‌خواد بره دنیا رو بگرده، یه آدم «متفاوت».» – نگار که اینو بخونه فحش رو می‌کشه بهم، اما خب دارم از 18 سالگی حرف می‌زنم. دروغ که نمی‌تونم بگم...- خواستم بگم «کله خراب» اما انگلیسی‌شو بلد نبودم... می گه: «نه! من دلم می‌خواست اون آدمی بودم که واقعن عاشق‌ش بودی*... That crazy guy! » حالا من چشامو گرد می‌کنم و می‌خندم...

* داستان خاطرخواهی 18 سالگی رو براش گفته‌ام.