۲ اسفند ۱۳۸۹

-423-

اصلن خاطرم نیس چطور و کی آی‌دی مسنجرش رو گرفتم. از دبیرستان دیگه ندیدم‌ش... دختری بود با موهای بلند و سبزه رو، با اسمی نامتعارف متشکل از دو اسم، که اصرار داشت اسم کاملش رو بگیم... با خواهر و برادری که اون‌ها هم اسم‌های جالب و تکی داشتن... همون روزها هم خیلی تو حال و هوای درس نبود... دایی جان ناپلئون رو اون بهم داد بخونم، مادرش از کتاب‌خونه‌ای که کار می‌کرد آورده بود... برای حفظ کتاب و جلوگیری از نابود کردنش، کتاب در ادامه یه کتاب بی‌ربط که حتی اسمش یادم نیس، دوباره صحافی شده بود... (کی می‌دونه شاید اون کتاب هنوز توی کتابخونه عمومی شهر باشه).

چی شد امشب بهم پیام داد: "سلام روجا"... و شروع کردیم به حرف زدن... سوال‌ها و حرف‌های معمولی... پرسیدم کجایی؟ چه می‌کنی؟ همون جاس و توی کتاب فروشی پدر کار می‌کنه... در جواب عروس شدی؟ می‌گه آره... شیش سال‌ه! پووه! شیش سال... برای من همون دخترک سربه هوا با یه عالمه موهای بیرون ریخته از جلو و پشت مقنعه‌س هنوز... تمام این مدت اونجا بوده... حالا توی همون کتاب فروشی جلوی دانشگاه کار می‌کنه... ای بابا پیر شدیم رفت...

همه چی خوب بود اما یه چیزی سنگین بود... نمی‌دونم اما اشاره‌ش - نه یک بار- به این که شوهر نکنی‌ها، خوشی بی‌شوهر بی آقابالاسر، یه جوری رو دلم سنگین اومد... اگرچه به خودم اجازه نمی‌دم بعد دوازده سال، دماغ‌مو صاف بکنم تو زندگی‌ش که "چرا اینو می‌گی؟" اما همین قدر هم گفتنش به چیزی اشاره داشت که خوب پیش نمی‌رفت....


-421-


بسته بودن این‌جا این حس رو بهم می‌ده که دیگه کسی اینجا رو نمی‌خونه.... حس‌م اینه که برای خودم می‌نویسم و خواننده‌ش خودم‌م....

سرما خورده‌م و فس و فینم به راهه... دی‌شب هم سرفه امونم رو بریده بود... دی‌شب کلن باتری خالی کرده بودم... هم جسمی و هم روحی... خلاصه ننه من غریبم بازی برای خودم دراوردم تا خوابم ببره، انگار نه انگار سی سالمه... اگرچه ربطی هم نداره، آدم دیگه، آهن که نیس...

۲۸ بهمن ۱۳۸۹

-419-

گفت:" ادم مگه اسم بچه‌شو می‌ذاره راحله!!! راحله یعنی شتر ماده." این موند توی ذهن من...

آقای پدر حساسیتی داشت روی اسم گذاشتن، بی انصافی‌یه که بگم اسم‌های بدی گذاشته... گمونم همه ما هم‌گام با تاتی‌تاتی کردن، کل تاربخ پشت اسم‌مون و معنی ظاهری و معنی باطنی اسامی‌مونو از بر بودیم و تمام و کمال آماده بودیم تا یه نفس تعریفش کنیم...

همین روجا، به نقل از پدر، یعنی ستاره راهنما، ستاره صبح دم، که سرخ‌ه... و در تاریک‌ترین لحظات شب که همون قبل طلوع خورشیده، طلوع می‌کنه و نوید صبح رو می‌ده... روی کلمات "سرخ، درخشان، تاریک‌ترین لحظات شب و نوید صبح" هم تاکید می‌کرد... تصنیف‌های مازنی می‌شنیدم که توش اسمم بود... مغرور و محظوظ که چه خوب اسمم مثلن راحله نیس...

فامیل نزدیک مریض فکری داشتیم... من تازه تیزهوشان -به قول این آقا تیزگوشان!- قبول شده بودم، تابستون بود گمونم... بین 11 تا 13 سال داشتم... آقای فامیل می‌نشست و درس زندگی می‌داد.... خلال درس‌های زندگی*ش به من گفت:"روجا اسم گاو ه تو مازندرانی..." و من این یادم موند... گرچه هنوز برای هرکسی که معنی اسم‌م رو می‌پرسید نطق بلندبالامو ارایه می‌کردم، اما همیشه "گاو" توی ذهنم بود...

راحله یعنی کوچ‌کننده... بعدها یه جایی خوندم که اعراب براشون شتر ماده ارزش داشته و اسم راحله- کوچ کننده- رو برای شترهای با ارزش ماده‌شون می‌ذاشتن...

یکی هم گفت توی مازندران قدیم، اسم گوسفند، گاو یا اسبی که ستاره‌ای روی پیشونی داشته، رو روجا می‌ذاشتن...

خلاصه خواستم بگم، برای کسی که راحله براش اسم شتره، اسم منم اسم گاوه...

و ما ادم‌ها خیلی راحت زندگی رو به کام ادم‌های دیگه تلخ می‌کنیم-... سر چیزهای احمقانه کوچیک... درسته اسم خوب خیلی واجبه... (اخگر تعریف می کرد که هم‌کلاسی داشته به اسم «دروغ‌گویان» البته لغت عربی‌ش- ماجرا از این قرار بوده که قران رو باز کرده بودن و اولین کلمه رو اسم بچه گذاشتن) اما گاهی فقط چشامونو می‌بندیم و یادمون می‌ره که سکینه یعنی ارامش‌دهنده، زهرا یعنی شکوفه، زبیده یعنی گل همیشه بهار و حوری یعنی فرشته و فرشته هم که فرشته‌س...

* یکی دیگه از درس های زندگی اون آقا: چپ دست ها خنگ ن،( من چپ دستم) یکی دیگه "به طبیعت نگاه کن در تمام حیوانات جنس نر زیباتر و قوی تر از ماده س... توی ادم ها هم همینطوره..." من حداکثر 12 سالم بود!

۲۷ بهمن ۱۳۸۹

-417-

خواب می‌دیدم، کسی جمله‌ای نقل می‌کرد از جرج اورول– چه استعدادی داره این اسم، که من یه گاف اساسی سرش بدم، برم توی انتشارات هاشمی مثلن و خیلی رسا بگم "آقا کتابی از جرج Oroul دارین؟"... بماند.- اره نمی‌دونم گوینده کی بود اما ازین کتابخونا بود، خیلی بیشتر از من لابد. می‌گفت این جمله از کتاب 1834 جرج اورول‌ه (حالا عدد دقیقش یادم نیس)... مخاطب (یا مخاطبان؟) داشت با دقت گوش می‌داد و بحث ادامه داشت. کسی هم حرفی نزد. اما من داشتم توی خواب، می‌مردم که بگم: 1984... اما نمی‌گفتم...

-415-


در شهر، کسی زن غریبه را نمی‌شناخت... پستان‌های زن هنوز شیر داشت.


شاید داستان...

-413-

تاب دیدن عکس‌ها رو ندارم... عکس‌ها از پروفایل فیس‌بوک یا بریده عکس مهمونی‌های دوستانه... لبخند و ژست برای دوربین، یا شایدم بی‌خبر از دوربین... برای منی که الان تمام دوستام، عزیزام و خاطراتم توی فایل‌هایی مشابه این عکس‌ها ذخیره شده، منی که گاهی اوقات می‌شینم عکس‌ها رو نگاه می‌کنم و خاطرات ادم‌ها رو با عکس هاشون به یاد می‌ارم و دل تنگی رو از یاد می‌برم...

فکر کن که دیگه نیست صاحب لبخند توی عکس، دیروز بود و امروز نیست.... گریه می‌کنم...

قبلن هم گفتم، با این لقب شهید هیچ موافق نیستم... این بچه‌ها به هیچ میدان جنگ و کارزاری نمی‌رفته‌ن... درسته از پارسال بعد اولین کشتار، هرکسی که بیرون می‌رفت احتمال کشته شدن توسط قاتلی که قرار نبود هرگز شناسایی شه رو می‌داد، اما کسی برای جنگ نمی‌رفت، دست خالی، لباس سبک، کفش ورزشی و گیرم مشت گره شده... همین!

قربانی‌هایی برای مارهای ضحاک... داستان مخوف بچگی‌هام، مارهای سیاه پیچ در پیچ که سیری ندارن... این بچه‌ها و همه اونهایی که عکس لبخندهاشون هست و خودشون دیگه نیستن، قربانی‌اند... بی‌رحمانه کشته شدن...

۲۴ بهمن ۱۳۸۹

-411-


1- دلم شور فردا رو می‌زنه... این بار دل‌شوره و ترس یه جور دیگه‌س، تهران نیستم...

2- در اینجا رو هم که تخته کرده‌ن ظاهرن

بانو جانم عکس‌های خونه‌شو برام فرستاده. به عکس‌ها نگاه می‌کنم، سلیقه دخترک پیداس... گلیم و گبه و پشتی‌های مدل ترکمنی... صندوق چوبی و آینه آبی، ظروف شیشه‌ای رنگ به رنگ... خرمهره‌ها و قاب عکس درست شده با پارچه گونی...

خلوت و گرم... پشت عکس رو تصور می‌کنم که داره عکس می‌گیره...

"دخترجان خونه‌ت هم مثل خودت ارامش بخشه..."


۲۱ بهمن ۱۳۸۹

-409-

... مثلن من از ارتفاع می ترسم.

اما گاهی وقت‌ها از پسش بر نمی‌ام، نقش نمی‌خونه باهام، اما در من حرصی هس که تمومی نداره بعد می‌شه مثل خوره... اون ادمی هم که از اولش باعث شد تا نقش رو بازی کنم می‌شه مثل دیو... خودش خبر نداره که از نظر من پیروز شده... از جنگی خبر نداره بی‌نوا... اما اون پیروز شده و من مغلوب... همین کافیه... چشامو ریز می‌کنم و اروم نفس می‌کشم. تا یه اتفاقی بیفته... یه اتفاق برای ادم بی‌خبر... بعد نیم‌چه دیو وجودم آه می‌کشه از لذت... هیشکی خبر نداره و هیچ وقت هم کسی خبردار نمی‌شه... نیم‌چه دیو نیم‌چه انسان، تمام بازیگر به زندگی‌م ادامه می‌دم...

اما یه جاهایی...

...مثلن من از ارتفاع می‌ترسم. منظورم هر ارتفاعی که زیر پام معلوم باشه... بدترینش پله‌ اضطراری ساختموناس، وقتی داری پایین می‌ای و زیر پات معلوم‌ه... اون وقت به جور دیگه‌م... تو استخونای زانوهام، اون وسطش یه چیزی قل‌قل می‌کنه و تنم تیر می‌کشه... نمی‌دونم چی‌ام اما هرچی هس، خود خودمم...

۱۹ بهمن ۱۳۸۹

-407-

"در اينجا چهار زندان است

به هر زندان دوچندان نَقب،

در هر نَقب چندين حجره

در هر حجره چندين مرد در زنجير

در اين زنجيريان هستند مرداني

كه در رويايشان

هر شب زني در وحشت مرگ از جگر بر مي‌كشد فرياد"

قانون لعنتی لعنتی لعنتی ما اجازه می‌ده مردانی چنین باشند- نه در رویای کوفتی‌شون-، چنین باشند و هیچ وقت در هیچ زندانی نباشند...

قانون لعنتی ما... لعنتی لعنتی لعنتی... این درد رو به کی بگیم؟ به کجا ببریم؟

۱۷ بهمن ۱۳۸۹

-405-

دلم نوشتن می‌خواد و بی‌پروایی؟ من آدم نترسی بودم؟ نه گمون نکنم، گراف زندگی منو اگه رسم کنی ادمی منطقی می‌بینی همیشه سعی کرده معقول و منطقی باشه، نه که دست خودش باشه‌ها! نه این رفتار از یه نمی‌دونم کجایی اومده و نشسته توی بودنم... دیدین بچه‌هایی که خاله و عموهای رهگذر به مامانش می‌گن: "چه بچه‌ای! ماشااله چندسالی از سنش بزرگ‌تره!" من به این می‌گم درد... بچه‌ای که بزرگه نه تنها خوب نیس، درد هم داره... بنجامین باتن یادت هس؟

تقصیر کی بوده و چرا چنین‌ه مساله‌م نیس... دلم برای بچه‌های بزرگ می‌گیره و اگه خودم یه دونه- شایدم دو تا – داشته باشم نمی‌خوام بزرگ باشه... درست اندازه خودش، نه کم و نه زیاد.

اما اوضاغ به این بدی هم نبوده همیشه، یه جاهای نمودار ماکزیمم و می‌نیمم‌های غیرقابل انتظار داشته، کاری کردم عجیب و غریب و همون‌قدر هم غیرمنطقی... احساساتی و بچه‌گانه... از من بپرسی می‌نیمم‌هاش هم برام پیروزی‌یه... زمان می‌گذره و سیر طبیعی محتاط، عاقل و ترسوتر شدن رو می‌بینم...

چند روز پیش دلم تن می‌خواست و هم‌اغوشی... پیشتر دوستی از تنهایی‌ش می‌گفت و نیازش به یه هم‌دم و هم‌صحبت... حرف می‌زدیم و من گاهی به خنده و شوخی گاهی جدی، حرف می‌زدم و گوش می‌کردم، اخ که حرف زدن و گوش دادن جز لذت‌های ناب‌ه... از من می‌شنوی هی بشینین باهم حرف بزنین و به هم گوش بدین... و بذارین هزارتا درد و مرض ازمون دور بشه... مرض‌های عجیب و غریب دنیای مدرن... می‌فهمی دارم سعی می‌کنم بنویسم... می‌نویسم... کلمات رو بیرون می‌کشم تا گیر نکنن توی نمی‌دونم کجای وجودم... البته گمان نکنی از وقتی اومدم اینجا به حرف زدن فکر می‌کنم... شاید بیشتر شده باشه... اما خب خونه هم که بودم دلم می‌گرفت از حرف نزدن ادم‌ها... کابوس زن و مردی که با هم می‌خوابن، اما حرف نمی‌زنن... این زوج پیر نیستن و مدت‌ها از ازدواج شون نگذشته، نه! جوونن... با هم هستن اما بدون حرف، زندگی صامت!

برگشتم نوشته‌ام رو دوباره می‌خونم... می‌بینم چه زیرکانه و سریع از "دلم تن می‌خواست" گذشتم، حتی به فکرم زد جمله رو بردارم، بس‌که اون وسط تنها و نامربوط می‌اومد... حقیقت اینه که کلمه بیشتری برای توصیفش نداشتم... ناتوان در پروروندنش و شرح دادنش...

۱۲ بهمن ۱۳۸۹

-403-

باس اینجا بنویسم، باید اعتراف کنم، باید در فکر راه حل باشم... که این ضعف و کمی اعتماد به نفس از کجا اومد رفت نشست توی بنیادی‌ترین قسمت‌های سلول‌های بنیادی من روجا... حالا این بماند باید در فکر بهبود باشم... چی کار کنم؟ دیره؟ نه! نباس دیر شده باشه...باید به فکر درمون یا یه روند رو به بهبود براش باشم...