۲۵ آبان ۱۳۹۳

-655-

دو تا ترم داخل شهری می گیرم و دقیق 27-29 دقیقه توی قطارم. 5 تا 10 دقیقه هم زمان منتظر بودن که قطار برسه. روی هم 35 تا 40 دقیقه. رفت و برگشت.
قطار اول رو معمولن می ایستم. قطار دوم که طولانی تره، کتاب می خونم، اگه جایی برای نشستن پیدا کرده باشم .همیشه چندتایی از همکارها رو از همون ابتدای مسیر می بینم. لبخند می زنیم و سر تکون می دیم. حرف؟ خیلی کم، مگه اینکه دوستی رو ببینم یا این همکارهندی به پستم بخوره، که همیشه داستانی از هرکجا توی جیبش داره واسه تعریف کردن هندی ترین اسم ممکن رو داره: کریشنا کومار!
این اواخر در هر فرصتی راجع به عروسی ش حرف می زنه.
در عجبم که چقدر  جوون های هندی با عروسی های ترتیب داده شده توسط والدین شون راحتن! انگار که طبیعی ترین و پذیرفتنی ترین چیز دنیاس. " خب من ندیدمش، یا به یاد نمی آرم. اما از وقتی نامزد شدیم، اسکایپ می کنیم..." که چند ماهه.

حالا قراره تا یه ماه دیگه عروسی کنن، و سال نو هم عروس اینجاس. بیشتر از اینکه این موضوع براش عجیب باشه، از "زحمتی" که براش داره حرف می زنه، این که باس یه هفته قبلش بره و توی مراسم به همه لبخند برنه...  به " آرادی " که دیگه نخواهد داشت. " من شوق شما زن ها رو نمی فهمم واسه عروسی!" اینو توی اتاق سیگار به  جوانا می گه. جوانا پرتقالیه و دسامبر عروسی شه و حسابی در تهیه و تدارک و نگران. 

نگاهش می کنم " اگه این قدر که می گی بی خوده چرا یه نه نمی گی! " جوابی توی آستین داره که نمی فهمم. 




۲۲ آبان ۱۳۹۳

-653-

سلام...

چقدر گذشته باشه خوبه؟! حالا که می نویسم. چیزی زیر پوستم داره جولون می ده... همینه که دارم می نویسم. خام خام ! از ذهن به کی بورد...  مریض بودم و افتاده بودم گوشه خونه. گندش بزنه مریضی! چیز خوبی نیس تو فرنگ، تا همین ظهری که اس ام اس دوستی رو جواب می دادم: I am just sick of being sick  اما کی فکرشو می کرد این طوری تموم شه؟

عصری رفته بودم دکتر. می دونی چقدر تنبلم توی دکتر رفتن. بعدش اومدم توی خیابوون. و خدایا! پر بودم از زندگی... چقدر همه چیز طبیعی بود .
شب  زود  پاییزی،  نورها و صدا ها، میوه فروش که آب آنار- آره آب انار!-هم می فروشه و با صدایی نخراشیده -واقعن نخراشیده -هی تکرار می کنه *lecker... Lecker! بدون این که "ر" آخرش رو بگه. راه نمی رفتم می رقصیدم با صداش.
هنوز پرم!  مست! مست مست...
و بعد تصادفی خوردم به این آهنگ: My way , F.Sinatra ... باس برم بخوابم که فردا برم سر کار. اما نمی تونم دست از شنیدنش بردارم... سر خوشانه گوش می دم و گوش می دم... برای خودم می لغزم... ببین چه حالی ام که دارم می نویسم!

 آهنگ غمگینیه، شاده؟ نمی دونم... اما پر از زندگی یه و طبیعی...  گوش می دم و با اون ویروس های کوچولویی که تو تنم عروسی گرفته بودن می رقصم، همچین آروم و زنونه....

گوش بده و لذت ببر...


* Lecker: خوشمزه 

۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

-651-

چیزهایی هس توی زندگی م که خیلی دیر تر برام انفاق افتادن، منظورم از دیرتر از نرمال آدم های دیگه س... خیلی چیزها، از تجربه های عاطفی گرفته، تا پختن یه کیک...  گاهی آدم های دیگه بهم یادآوری کردن، گاهی خودم  متوجه شدم با دیدن آدمهایی که خیلی پیشتر از من تجربه ش کردن... وقتی که می فهمی سخته. اولش فکر می کنی چرا؟ بعد می بینی هزارتا دلیل داشته از موقعیت جغرافیایی، زمانی که درش بودی، مکانش، خانواده ت، جامعه ت، خودت و پیش ساخت های ذهنی ت... خلاصه زیادن... اما می بینی، خب حالا که چی؟ چیکار کنم؟! و تصمیم می گیری امتحان کنی، پا پیش بذاری... ترسون و لرزون. چرا که این تاخیر ترس با خودش آورده... ترس زیاد. شاید اون قدر که بعضی هاشو هنوز جرات نکردی شروع کنی، اما اونایی که شروع کردی، خوب پیش رفتن و تو سوپرایز شدی و انرژی گرفتی و قدم هات محکم تر شد....
واضحم؟
...
یه مثال خوبش، پا گذاشتن توی وادی صلج با خودته...  اول راهی، همین یه کم راه هم دو سه سالی طول کشیده تا بیای... اما من هیچ وقت آدم قله نبودم اگرچه همیشه رسیدم به قله ها... کوه ها رو می گم. خیلی بلند نبودن، خیلی سریع نبودم، واقعتش از همه عقب تر بودم... همچین آروم اروم و یواش بواش... اما رفتم. اما می رم. وادی صلح با خودم هم همینه، تا حالا بزرگترین قله زندگی مه... اول راهم، اما من هیچ وقت به نوک قله نگاه نمی کردم، حتی اون وقتا که صلحی نبود، بر می گشتم به عقب می گفتم: ای ول! همین طور خوبه... چه برسه به حالا!
ساکت تر شدم، این جا نمی نویسم واسه همین سکوته... وگرنه همه تو زندگی شون چیزی برای تعریف کردن دارن...! همچین آروم و ساکت می شینم توی خونه م، (جالبه! برای اولین بار توی زندگی م خونه خودم رو دارم!) و می ذارم زندگی بگذره... و سعی نمی کنم بجنگم با خودم، یا دادگاه راه بندازم برا خودم، یا مراسم سخنرانی «چنین بودی و چنین باید یاشی» راه بندازم واسه روجا...
خوب نیس؟ عالیه... این جا بهاره و من دیوونه این هوای خر م. که نصف روز آفتابی یه و نصف روز انگار که شلنگ گرفته باشی، می باره... نشستم چایی می خورم و به بارون نگاه می کنم فکر می کنم پاشم یه عکس بگیرم، می گم بی خیالش. بی خیالش می شم...



۲۰ فروردین ۱۳۹۳

-649--


مدت ها س که ننوشتم. نه فقظ این جا، هیچ جای دیگه یی... الان که خودم به اینجا سر زدم، مدت ها بعد این که لابد هیچ کس دیگه یی به این جا سر نزده، دیدم اون کنار، جایی که جمله هایی از نویسنده هایی که دوس داشتم- از طریق گود ریدز- به صورت تصادفی نشون داده می شه، ناتالیا گینزبورگ گفته:
Every day silence harvests its victims. Silence is a mortal illness.”


... نشونه یی تایید دیگه یی برای این که خوبه دوباره بنویسم... می نویسم: سلام.