۲۳ دی ۱۳۹۳

-659-

24 سال طول کشید تا بتونم برای کسی- برای مادرم -تعریف کنم. یک ربع قرن. زنی هستم در دهه چهارم زندگی . نیمه زندگی م. مادرم تموم پنج بچه ها ش رو داشت وقتی 33 ساله بود.
تجربه اولین آزار جنسی و بدنی که به یاد می آرم. با جزییات فراوون، رنگ سبز فسفری پیرهن پیله پیله م رو، شلوار تو خونه که " باید " می پوشیدم، چون دوچرخه سواری می کردم و روسری ژرژت سه گوش، که اون هم " باید" بود.
...
چند سالی هست که راجع به این موضوع حرف می زنم، می گم که همه ما تجربه آزار جنسی، کلامی، بدنی، خفیف ، شدید، غریبه ، آشنا، فامیل دور و نزدیک، دوس پسر، معشوق، نامزد، مرد عابر توی پیاده رو ، تاکسی ... رو داشتیم. می گم اما اولین بار بود که با جزییات و ذکر نام تعریف کردم. چراکه آدمش فامیل دور بود و مامان می شناخت.
کاوه هم می شنید، توی پس زمینه اسکایپ، روی تختش نشسته بود و گوش می داد.
از کجا صحبت کشید به اینجا نمی دونم، اما گفتم در حالیکه مامان نشسته بود و گوش می داد.
....
گفتم که غروب بود و با دوچرخه رفته بودم سر مغازه عمو... که سه تا ماشین پارک شده بود جلوی مغاره ها. که هوا درحال تاریک شدن بود و صدای قران یا اذون می اومد....
....
که حتی سال ها بعد چقدر توی عروسی خواهرم می ترسیدم که با متجاوز روبرو بشم، یا هربار عید دیدنی خونه حاج بابا وحشت داشتم که با خونواده متجاوز روبرو بشم. هنوز نفرت دارم از اون خیابون، سنگ فرش، پاهام می لرزه و نمی خوام هیچ گذرم اون طرفا بیفته. ده، پونزده سالی هم هس که نرفتم. نمی رم ، نمی خوام هم که برم.
...
نمی فهمیدم چی میگذره، اما حس می کردم خوب نیس، خیلی بده... خیلی بد. تموم اون تماس ها و فشار ها متنفرم می کرد  و نمی فهمیدم چرا.
...
24 سال باهاش زندگی کردم و خیلی خیلی بیشتر و بدتر از این رو دیدم و تجربه کردم.
آلمان که اومدم تموم شد. تقریبن تموم شد، جز چند بار از طرف ایرانی ها و یک بار هم یک بیمار جنسی که البته هم خونه یی پسر آلمانی م، بعد شنیدنش منو برد اداره پلیس و فرم پر کردیم که روانی عورت نما رو بگیرن.... و البته هربار که ایران می رم به نویی ، دست کم توی خیابون تجربه می کنم.
....
اما زخم ها هستن. البته که هستن.
...
چه کردم توی 24 سال؟... برای خودم مادری کردم ، دادستان دادگاه بودم ، دوست بودم. کتاب خوندم و مددکاری کردم. همه کار کردم تا رنجش رو کم کنم یا شاید تحمل پذیر کنم. خب شاید من مهندس خوبی باشم، چراکه سال ها درس شو خوندم و تجربه واقعی کردم. اما مادر؟ مددکار؟ ... نه! اینه که این قدر طول کشیده، طول می کشه. اما من راضی م.
...
همین  مددکار درونم بود که منو واداشت " حادثه" رو "تعریف" کنم. کسی که برای مامان تعریف می کرد  دختر بچه مستاصلش نبود. گریه نمی کرد و هق هق نمی زد. نفرت و خشم بروز نمی داد. تعریف می کرد که مامان بدونه، چیزی که گذشت، که می گذره، هر روز. برا تینا و بی تا که کودک و نوجوونن. البته که می دونه خودش هم زنه و گاه گداری هنوز در میانه 60 سالگی از آزار خیابونی بهره می بره. حتی زیر چادر و مقنعه خود خواسته ش.
...
گریه هامو کردم، هنوز گاهی گریه می کنم و مشت می کوبم. اما شاید همین مادر و مددکار خود پرورده م بود که نخواست مامان منو لرزون و گریون ببینه ... که فکر کنه: چرا نشد که بشنوه، نمی خواهم رنج بیشتری بکشه از چیزی 24 سال پیش اتفاق افتاده و کم و بیش 20 سال ادامه داشته. و دل ش بشکنه .
...
"شرم" شد یه صفت منفی، خیلی منفی برام. به خاطر شرمی که تموم این سال ها با خودم کشیدم. نا عادلانه " شرمنده" بودم و از شرمنده بودنم بیشتر از همه چیز شاکی ام.
...
با خودم فکر می کنم، کاش یه نفر (حتی خودم شاید) که تخصصی درس ش رو خونده ، برای پروژه اش یه نمونه سوال تهیه کنه و مثلن پخش کنیم بین دوستای دختر مثلن فیس بوکی و در بیاریم که کی اولین تجربه رو داشتن ؟ متجاوز کی بوده؟ چه حدی بوده و خیلی بیشتر.. همین بچه های هم سن و سال  درس خونده متعلق به خونواده های متوسط که به اینترنت دسترسی دارن.
آماری ندارم اما بر اساس خاطراتی که بین دوستانم شنیدم در تمامی این سال ها، آمار باس وحشتناک باشه.
دلم می خواد  توی چنین آمارگیری شرکت کنم و بی نام همه رو تعریف کنم و ثبت کنم . اون هایی که هنوز نمی تونم، نمی خوام . هنوز منو می لرزوونن از نفرت.  و آماربگیریم. اطلاع رسانی کنیم، نذاریم یه ربع قرن دیگه بگذره ... که مامان ها، کاوه ها و تینا و بی تا ها بخونن و بدونن که چه باید کرد و چه نباید.
...
هنوز خیلی ضعیفم اما قسمت خوبش اینه که حتی الان، بعد 24 سال به مامان  گفتم وقتی کاوه هم می شنید. یا دو سال پیش به مرد ایرانی که باهاش دیت می کردم، بعد آزار جنسی کلامی گفتم: فاک یو! چقدر خوب بود و چسبید  و دختر 9 ساله غمگین درونم شاد شد. قوی تر شد.
...
حرف بزن. حرف بزن.

۱۴ دی ۱۳۹۳

-657-

دیگه آخر تعطیلاته و فردا دوباره می رم سرکار.
نشستم و به برنامه " ساعت پنج عصر" که شهرام شبپره اجرا کرده رو گوش می کنم. چایی هم کنارمه، (البته که هس!). سرمای بدی خوردم و گلودرد بدی دارم. صبح ها با سرفه های وحشتناک از خواب بیدار می شم. اینه که چایی م لیمو و عسله! خود درمانی روجایی.
خونه رو سابیدم، یعنی سابیدما! تا شستن رو فرشی ها و فرچه کشیدن وان حموم که برق بیفته. سال نویی گفتن!
ریشه موهامو هم رنگ کردم، از تابستون رنگ موهامو به یه جور قرمز تیره (مارون) تغییر دارم. موهای سفیدم روشن تر از باقی موهام می شه وقتی رنگ می کنم، از انعکاسش توی آینه خوشم می آد. دارم بلندشون می کنم که "شکن شکن " بشه. از تاثیرات فیس بوکه که چند تا از دخترا موهایی دارن که دلم خواس یه روز. حالا ببینم تا کی طاقت می آرم. البته عشق م به موهای کوتاه هنوز باقی یه...
غذای فردا رو هم درست کردم، میوه هم برداشتم. دارم فکر می کنم چی بپوشم. اسیر پیرهن و دامن و کفش پاشنه دار شدم.  جوری که حتی پیه هوای سرد رو هم به تنم می مالم . فکر کن من!... اما واسه فردا نمی دونم. این جا هوا سرده و امروز هم صاف صاف بوده که  یعنی فردا صبح سرد تری خواهد بود.
....
رفتم با دوستی حرف زدم 45 دقیقه. رشته کلام از دستم رفت. همین دیگه خلاصه. پیش به سوی 2015