۴ آذر ۱۳۸۸

-149-


عمل کرده و روی تخت دراز کشیده، به دیدنش می‌رم و حرفامون گل می‌ندازه. با خودم فکر می‌کنم باید بی‌خیال نحوست این دوسال گذشته شد و کمی فراموش کرد.

از سفر مکه‌ تعریف می‌کرد. بنا به خواسته پدر–در حالی‌که پدر هم اصلن مذهبی نیست- برای تغییر حال و هوا، چند ماه بعد رفتن همیشگی مادر و خاله رفته بودن، شاید حال همه کمی بهتر بشه. بچه‌ها و عروس و داماد خانوده، همه مهمان پدر بودند... می‌گفت "ما خیلی خوش‌خیال بودیم. شنیده بودیم توی جده می‌شه رفت شنا. من با خودم مایو برده بودم... تازه پری‌سا – خواهر کوچیکه- زنگ زده بود که مهسان من دارم سه تا مایو می‌آرم!!!"


پی‌نوشت: اگه بخوام یه کم اغراق کنم باید بگم دیشب قد یه سفر تهران-شمال توی راه بودم تا از سئول برم پاسداران! سه ساعت! اونم با تاکسی دربست. دیگه داشتم استخوونامو می‌جوییدم که رسیدم.

۳ آذر ۱۳۸۸

-147-


توی پیش‌گفتار کتاب "قاضی و جلادش" اثر فردریش دورنمات نوشته دورنمات و زنش هر دو – خیلی- مریض و بی‌پول شده بودن. به گفته خود دورنمات ناشری نمونده بود که اون قول داستان –هنوز- نوشته نشده رو بهشون نداده باشه...

و اینکه وقتی بالاخره 500 چوقی رو که واسه این داستان گرفته بود رو می‌بره خونه، زنش فکر می‌کنه پولو دزدیده!

۱ آذر ۱۳۸۸

-145-

اینم ساز



تو فکر یه اسمم واسش...


چندتا از آهنگ‌های Larry Adler .

اینجا هم هست.


-143-


راستش قبل اینکه شروع کنم باید بگم من توی درس خوندن و امتحان دادن اصلن آدم استرسی نیستم، حتی وقتی به آخر کار نزدیک‌تر می‌شم. تازه کیف‌ام کوک می‌شه و می‌افتم رو غلطک. یه جورایی از درس خوندن لذت می‌برم. می‌دونم که دارم لحظات خوبی رو مزمزه می‌کنم. حتمی گفتم قبلن، من آدم راهم، آدم مقصد و قله نیستم.

و اما امتحان تاقل... اگرچه قبلن هم شنیده بودم که گاهی توی اتصال به نت مشکلی پیش می‌آد، اما خب اصلن احتمالشو نمی‌دادم. خلاصه نتیجه اشکال پیش اومده تاخیر 15 دقیقه‌ای توی شروع امتحان من و به ملکوت رفتن اعصاب من شد. Reading رو که اصلن نمی‌دونم چی‌کار کردم تا وسط‌های Listening که هی به خودم می‌گفتم روجا آروم باش... هیچ چی نشده! خلاصه اینکه دو تا skill اول که سمبه پر زور من بود، رفت... Speaking همونطور که انتظار می‌رفت شد نه بیشتر نه کمتر، اما writing خیلی بهتر شد. این تجربه خیلی خوبی واسه منه چون نوشتن نقطه ضعفی بود که گمان نمی‌کردم به سادگی از پسش بر بیام اما تمرین خلافشو نشون داد...

بعد امتحان زدم بیرون هنوز از توی استخونم می‌لرزیدم و از وسط امتحان هم گمونم به خاطر استرس توهم جیش گرفتم، از این ‌حالت‌های که هی فکر می‌کنی باید بری دستشویی اما خبری نیس... هنوز توی شوک بودم و فکرم کار نمی‌کرد. می‌دونستم که خونه نباید برم، بهترین کار چی بود؟ گمونم اگه یه جای دیگه بودم می‌رفتم تا قرون آخر پولامو عرق می‌خوردم. اتفاقی که تقصیر من نبود و ‌کاری نمی‌تونستم بکنم مگه اینکه سعی کنم قورتش بدم. اگرچه عرق نخوردم اما رفتم هرچی پول داشتم خرج کردم.

اول از همه رفتم و کاری که دو سه هفته‌ای به تاخیر انداخته بودم انجام دادم. یه ساز حرفه‌ای خریدم. البته این به این معنی‌یه که من دوره مقدماتی رو طی کردم. مدلش larry adler اسم یکی از استادای ساز دهنی‌یه.

بعدش نشستم روبروی یه خیابون شلوغ یه پیتزای سبزیجات رو کامل خوردم و بعد هم با ته مونده پولم کتاب خریدم. اومدم خونه، تنها بودم و تازه بغضم ترکید و بعد عین این بچه‌ها که گریه می‌کنن، کسی تحویلشون نمی‌گیره خودشون خوابشون می‌بره، خوابیدم.

-141-

نمای اول

نوجوون بودم که کتابی خوندم از هدایت. الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید سن مناسبی نبود برای این دست کتاب‌ها... مجموعه داستان کوتاهی بود به نام سگ ولگرد. اینکه خود داستان سگ ولگرد یکی از تاثیرگذارترین داستان‌ها شد، بمونه!... اما داستان دیگه‌ای داشت که از ترسناک‌ترین تصویرهای زندگی منه. داستان- اون‌جور که یادم می‌آد- راجع به مردی که به دلیل خرابی ماشین مجبوره در شهری بین راه پیاده شه و شب مهمون یکی از مسافرها که ساکن اون شهر بوده بشه، وقتی وارد خونه می‌شه پی می‌بره که صابخونه چه آدم عجیب غریبی‌یه! اتاق، دخمه‌ای بی‌روزن بوده... بی هیچ نوری و غذای مرد هم فقط شیر بوده...

نمای دوم

کی بود که گفت یا نوشت: مردن آدم‌ها از لحظه تولدشون شروع می‌شه؟

نمای سوم

گاهی برای خودم می‌رم تو حیاط و با باغچه حرف می‌زنم، گاهی هم از بالای پل عایر با ماشین‌ها که دور می‌شن، نه با اون‌هایی که به سمتم می‌آن. چه حرفی دارم با کسی که داره راست می‌آد تو شکمم؟!

(چهارشنبه بیست و هفتم آبان هزار و سیصد و هشتاد و هشت)


۲۴ آبان ۱۳۸۸

-139-


می‌دونی مشکل من حتی استقاده از کلمه مخوف Nevertheless تو writing نیس! یعنی بود، اما حالا نه. مشکل من اینه که حرف کم می‌آرم (الله اکبر! من حرف کم می‌آرم!) همون که آقای نون– معلم- بهش می‌گفت: Idea. یه چیز به ذهنم می‌رسه و ذهنم روی همون کلید می‌شه تا بیام خودمو ازش بیرون بکشم، 30 دقیقه تموم شده رفته!

نمونه‌اش همین دفعه آخری، موضوع انشا " مشخصات همسر (زن/شوهر) ایده‌آل" از نظر شما بود. باورت می‌شه من رو چی کلید کرده بودم؟

"زن باید خوشگل باشه، سفید و کمی چاق!

مرد باید پولدار باشه، زشت و بداخلاق! "

پی نوشت: بانو جانم دیشب پیش ما موند... کلی حرف زدیم و این سندروم تا نصفه شب حرف زدن من کمی خوابید. البته مهین کسی نبود که هی باهاش تا نصفه‌شب حرف بزنم، انگاری بودنش کافی بود و کم نیاز به کلمه بود.

-137-



گاهی وقت‌ها باید خودتو بتکونی... غریزی و محکم. چه تکوندنی! مثل خرسی که از رودخونه ناگزیر رد شده و حالا داره خودشو از قطره‌های آب رها می‌کنه... دیدی چه هیبتی داره این تکوندن! خب منم فقط توی فیلما دیدم که البته برای توصیف " مهیب" کافیه!

تصویر سازی‌یه زمختی شد! اگه دوس نداری جای خرسه می‌تونی یه گنجیشک بذاری... یا پیش خودت فکر کنی که خرسه مامانه دو تا توله دوس داشتنیه... م م م ... به هرحال من همون خرس خالی رو ترجیح می‌دم. حیوانی و غریزی!

نه اصلن قرار نیس این رود خونه آخری باشه... یا اینکه بعدی‌ها پل داشته باشه. نه... پس حسابی خودتو بتکون روجا! هر بار بتکون...

پی‌نوشت: تا حالا سیاه مست شدین؟ چجوریاس؟