۸ شهریور ۱۳۸۹

-317-

انگار يكي شونه‌هاتو تكون بده كه "بيدار شو... خوابت برد؟"
... چشم‌ها كه ياز مي‌شن، براي يه لحظه يه جور گيجي و وحشت توش مي‌بيني... اما خيلي زود به خودشون مي‌آن...
- " آره چشمام سنگين شد و يه لحظه رفتم."
پرونده‌ها رو جابجا كرد و رفت توي اتاق. بعد چند دقيقه صداش اومد، يعني صداهاي ديگه هم بود... اما مي‌خواستم صداي اونو بشنوم: "دو تا دختر بزرگ كردم، دوتا دختر خوشگل... (مكث) تحصيل‌كرده، من كارمو كردم... من كارمو كردم..."
حالا صداهايي مي‌آد كه نمي‌شنوم... نمي‌خوام كه بشنوم.

...شايد داستان

۴ شهریور ۱۳۸۹

-315-


...من نه رييس‌م نه آرزومند رييس شدنم. فرمان دادن و فرمان بردن، يك چيزند. قلتش‌ترين آدم هم به نام كس ديگر فرمان مي‌دهد، به نام يك انگل مقدس- پدرش-. و خشونت‌هاي انتزاعي را كه خودش در معرض آنهاست، انتقال مي‌دهد....

كلمات- ژان پل سارتر- اميرجلال‌الدين اعلم



-313-


... قاعده كار چنين است كه پدر خوب وجود ندارد، اين را نه به پاي مردها بلكه به پاي پيوند پدري بايد گذاشت كه گنديده است. چه چيزي بهتر از بچه پس انداختن، اما عجب گناهي است بچه داشتن!

... من جوان مرده‌اي‌را پشت سرم گذاشته‌ام كه فرصت نداشت پدرم باشد و مي‌شد كه امروز، پسرم باشد. اين چيز بدي بود يا خوبي؟ نمي‌دانم!

كلمات- ژان پل سارتر- اميرجلال‌الدين اعلم

۳ شهریور ۱۳۸۹

-311-


خب يه آقايي كه صداي بي‌حوصله‌اي داشت، ديروز زنگ زد از سفارت و گفت هفته بعد برم براي گرفتن ويزا...

جز از لحظات اول كه به تمام معنا خوشحال بودم، تموم بعدش آشوبي توي دلم افتاد كه بيا و ببين... حالا آخر هفته بايد بشينم با خودم خلوت كنم و يه چيزايي رو بيارم روي كاغذ بلكه از آشوب دلم كم شه... اگرچه پنج شنبه‌ بايد برم دندون عقلم رو بكشم و توي هفته ‌گذشته به هركي كه گفتم مي‌خوام دندون عقلمو بكشم، انواع و اقسام داستان‌هاي وحشتناك از فرايند دردناكي برام تعريف كردن كه از ده تا زايمان طبيعي و صد تا فيلم "اره" هم بدتر بوده... آخرش هم جواب قيافه ترسيده و چشاي گرد شده من اين بود كه: "ايشالا مال تو اينجوري نمي‌شه" !

۳۱ مرداد ۱۳۸۹

-309-


ما مردماني هستيم كه هنوز روي ديوارهاي كوچه‌مون با خطي نه چندان خوش، اما درشت مي‌نويسيم:

"لعنت بر پدر و مادر كسي كه در اين مكان آشغال بريزد"

و همون مردميم وقتي پاي اون نوشته آشغال‌هامون رو كپه مي‌كنيم.

۳۰ مرداد ۱۳۸۹

-307-


1- نمي‌دونم چه سري‌يه كه صبح شنبه‌ها اينقدر شلوغه... مگه اين جماعتي كه شنبه مي‌رن سر كار، روزاي ديگه نمي‌رن؟ يك‌شنبه يا دوشنبه؟... لابد آدم‌ها هم تصميم مي‌گيرن بالاخره "از شنبه شروع مي‌كنم" معروف رو عملي كنن و شنبه صبح كه گذشت و يكشنبه كه مي‌شه همه‌چي از يادشون مي‌ره...

2- خيالي نيست... گاهي بايد خودتو ول كني با شراب... كه بري بري بري... همه چيز تغيير مي‌كنه. مگه نه؟... يه نيگا به اطرافم مي‌اندازم، آدم‌ها و اين همه داستان و اين همه اتفاق... سرخوشي شراب رو مزمزه مي‌كنم و خيالي نيست...

3- همچنان منتظر ويزام، از پنج‌شنبه يك ماه شده و من كورنومترم رو راه انداختم... واقعيت اينه كه نوعي ابهام مثبت نسبت به آينده توي ذهنم هست... به مامان گفتم كه نگران نباشه، از عهده‌ش برمي‌آم. نه اين‌كه هميشه براومدم؟ مامان مي‌گه كه مي‌دونه اما نگرانه... در واقع خيلي نگرانه... من اميدوارم كه بشه، چي بهتر از يه تغيير حسابي؟ هان؟

دم سفارت دختركي رو ديدم، متولد 66 بود و در واقع خودش تصميم گرفته بود كه بره و كسي رو اونجا نداشت، معدلش خيلي بالايي نبود و به نظر از خانواده متوسط و معمولي مي‌اومد، نگران هزينه‌ها بود... اما خوش‌بين و مثبت‌انديش و جوان... دوسش داشتم، چيزي درش مي‌جوشيد كه حس خوبي به من مي‌داد...

اسمش "تينا" بود.


۲۵ مرداد ۱۳۸۹

-305-


مي‌دوني داستان‌نويس‌هاي زن ايراني رو دوس‌دارم، همينايي كه توي همين‌دوران و از همين دوران مي‌نويسن... همينايي كه گاه‌گداري حين چرخ زدن توي نشر چشمه يا انتشارات هاشمي... يا به واسطه پيشنهاداي گودري يا پيشنهاد بچه‌ها مي‌خرمشون... نرم و روون خونده مي‌شن... نه كه هيچ ايرادي نداشته باشن... يا مطابق سليقه من باشن... نه... اما دوسشون دارم. يه جورايي انگار دارن رشد مي‌كنن... بذار نگم رشد... هوم‌م‌م‌، انگار مثل آب دارن راهي پيدا مي‌كنن... آهسته و صبور... آره همين‌ه!

يه جايي توي داستان سووشون، يوسف به جاي زخم سزارين زري دست مي‌كشه (شايد زري مي‌خواسته پنهانش كنه) و بهش مي‌گه چقدر دوسش داره... چقدر رد اين زخم رو هم دوس داره...

منم همين حسو دارم، در گوش كتاب‌هام پچ پچ مي‌كنم كه دوسشون دارم حتي با همه اين زخم‌ها...


۱۹ مرداد ۱۳۸۹

-303-


قرار بود "ناتموم‌ها" رو گاه‌گداري منتشر كنم:

1- هوس كردم برم تتو كنم... از اين موقت‌ها كه با شابلون طرح مي‌زنن... چه مي‌دونم... شايد روي كتف يا قوزك پام يا روي استخوناي گردن، اونجا كه موها تموم مي‌شن... زير لاله گوش يا روي سينه چپ... طرحش رو هم انتخاب كردم يه علامت تعجب يا از اين اسكيس‌هاي سريع و خلوت از اندام آدم‌ها...

2- تنهام. خب آره! اما اين اصلن به اين معني نيست كه آدم‌ها رو به زور بتپونم توي برش خالي پيتزا مانندخودم... شل سيلوستر استاين روحت شاد!

3- تراس خونه جديد شده محل خلاف من... مي‌شينم و چشم مي‌دوزم به خونه‌اي روبرو، خونه روبرويي خيلي خيلي قديمي‌يه و حياطش پر از درختايي ‌يه كه سال‌هاس هرس نشده... يه بار يه خانم پيري رو ديدم كه به درخت‌ها آب مي‌داد... آرزو كردم كه هرس كردن‌ اين باغ‌چه رو بدن به من... از تغيير هاي چشم‌گير خوشم مي‌آد... چه شود!

4- مي‌دوني حياط خلوت ها، تراس ها، پاگرداي آخر خونه ها چه داستان‌هايي توي دلشون دارن؟

5- بعد كه همه چي تموم مي‌شه از سخت‌گيري يا كوتاه‌بيني خودم خنده‌م مي‌گيره...- فارغ از نتيجه اون تجربه كه ممكنه خوب يا بد باشه-، به خودم مي‌گم دختر نيگا كن! چرا اينقدر محدود فكر مي‌كردي؟ چرا اينقدر سقف فكرت كوتاه بود؟...

6- افسوس كه پنهان‌كاري رو بهم يا دادند و دريغ كه من خوب خوب ياد گرفتمش...

7- من اگه مرد بودم، لابد هلاک چشمای دختره بودم، وقتی از حمام بیرون می‌اومد، با پوست درخشان، در حالی‌که رد محو و تيره آرایش پاک‌نشده دور چشماش باقی‌مونده بود... پخش و نامرتب...