۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

-247-


گذشته از دل‌تنگي‌ها....

چندتايي از كتاب‌هاي نمايشگاه رو خوندم:

ناگهان اتفاق افتاد: يه مجموعه داستان از جشنواره ادبي داستان كوتاه اراك... دست مريزاد! پر از ايده‌هاي خوب از آدم‌هاي بي‌نام و نشان كه البته به چشم من نويسنده‌ها و ايده‌پردازهاي قوي و غولي اومدند... خلاصه سرنوشت نويسنده‌ها، مثل سرنوشت شخصيت‌هاي داستان‌هاي خوبي كه مي‌خونم برام مهم شد... مثلن با خودم فكر مي‌كردم كه الان كجان؟

آدم‌هاي مبهم: (مجتبي سميع‌نژاد) نويسنده اول كتاب نوشته بود كه توي اين كتاب خودش رو رها كرده و قلم‌ش رو آزاد گذاشته، گاه ‌و بي‌گاه تك جمله‌هاي خوبي مي‌خوندم و زياد از اين بابت كه از كل داستان چيزي دستگيرم نمي‌شه ناراحت نبودم. راستي كاش كتاب يه كمي بهتر ويرايش مي‌شد.

خواب زمستاني: (گلي ترقي) چه داستان مايوس‌كننده‌ غمگيني...


۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

-245-


پا گذاشتم توي سي‌سالگي... چيزي در من مي‌گفت سال 89 سال خوبي‌يه، (هنوز هم مي‌گه). اگرچه مدتي‌يه كه زير بمباران اخبار بد لعنتي هستم... اينجا‌رو كساني خواهند خوند كه دوست‌ ندارم بدونن كه روزهاي بدي رو پشت سر مي‌ذارم، اما چاره‌اي نيس... اين جا مال منه و اگه قرار نباشه توش فرياد بزنم، مي‌خوام نباشه...

مي‌دوني سي سالگي سن از دست دادن دوست‌ها نيست، چه كيفي و چي كمي. حالا اگرچه عذر خيلي‌هاشون موجه باشه، مثل از ايران رفتن، يا ازدواج كردن يا مثل اين... بازم تو خالي مي‌شي و هربار كسي دور و دورتر مي‌شه و سلام و احوال‌پرسي و حتي ‌ديدن‌هاي گاه‌ و بي‌گاه فقط نشون‌دهنده فاصله‌هاست.

اما يه جور ديگه هم هست، وقتي "شرايط" جوري بشه كه ديگه "دوست" نباشين... با تمام درد بايستي بگي: هي روجا! اين آدم اون آدمي نبود كه تو فكر مي‌كردي، هي! بپذير كه اشتباه كردي. دوستي چيه؟

دوستي عصباني و ترسيده از ترك‌هاي پيش‌رونده توي زندگي شخصي‌ش به هر جنس مونث دور و ور بتوپه و اولين هدف تير زخم زبون تند و تيزش تو باشي و تو – روجا مهربان و منطقي- درك كني كه "عصباني بوده لابد" و سعي كني كه آروومش كني... "همه چي درست مي‌شه" روزها بگذرن و انتظار يك تلفن، يا حتي اس‌ام‌اس كه " عصباني بودم" بمونه و بمونه و باد كنه... گيرم به خاطر شرايط بوده باشه... تعارف كه ندارم ديگه دوس ندارم ببينمش، هيچ دوس ندارم...

دوستي چيه؟

من دوستي كه بدونه روجا حالش خوب نيس و حتي يك كلمه كوفتي هم به زبون نياره "كه حالا مهم نيس كه نشد" يا "مهم هس" يا هرچي! رو نمي‌خوام. گيرم كه هزار روز همو بشناسيم... و هزار تا چاي با هم خورده باشيم.

آخ كه چقدر من به "حس‌هاي زنونه‌م" ايمان دارم. "هي خدا خدا مي‌كنم كه سوئدت جور شه و بري" هاه! من نمي‌رم، اما ديگه نمي‌خوام شما رو ببينم. هر كسي مي‌تونه چاي‌ش رو تنهايي بخوره. چه كاريه؟

دوستي چيه؟

به من اظهار عشق كرده... چه پرسوز و پرگداز... اين ‌طور و آن طور ... گفتم آقا نه! نه من نيستم، من آدمش نيستم! آدم تو نيستم. داستان‌هاي اين وسط بمونه... بعد يه پيغامي تو مسنجر برام مي‌ذاره كه من هنوز كه هنوزه يادش مي‌افتم خونم به جوش مي‌آد... آقا من نمي‌خوام شمارو نه ببينم، نه حرفي ازتون بشنوم و نه هيچ.

... خلاصه اين كه روزهاي اول سي‌سالگي رو سپري مي‌كنم. تغيير كردم و آدم‌هاي دور و برم هم. تنهاتر شدم و به انسان‌هاي اوليه به خاطر روابط آسون‌شون حسودي مي‌كنم. لابد بعد ازين خيلي بيشتر نسبي مي‌شم و آدم‌ها رو كمي خوب، كمي بد مي‌بذيرم و كنار هم زندگي‌ مي‌كنيم و داستان‌هاي خوب و بد رو مي‌شنوم و ايمان مي‌آرم كه: همينه كه هست و تغييري نمي‌شه داد و ما آدم‌ها به هم محتاجيم و هزار تا توجيه منطقي تهوع‌آوره ديگه...

اما امروز نه ... حالا نه.


۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

-243-


عقده‌ها هميشه سرباز مي‌كنند. عقده‌ها جايي زير گلوي انسان‌ها باد مي‌كنند و تا نتركند نقس نمي‌توانند بكشند. عقده‌ها، گره‌هاي كور و بازنشدني كودكي نيستند. گره تكه خورده‌هاي حسرت همه عمر هستند كه وقتي آن را در دهان مزه مزه مي‌كني لاي دندان‌ها مي‌مانند و عفونت مي‌كنند. عفونت تمام بدن را فرا مي‌گيرد و آدمي را بر زمين مي‌زند.

آدم‌هاي مبهم- مجتبي سميع‌نژاد

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

-241-


در تمام اين سال‌ها هيچ شور و شوقي براي نمايشگاه رفتن نداشتم، اون شلوغي و گرسنگي و تشنگي و خستگي به هيچ نمي‌ارزه، ترجيح‌م اينه خيلي خانوم برم سر فاطمي و توي انتشارات بدرقه جاويدان با فراغ و آسايش كتاب ببينم و از تخفيف ده درصدي‌ش استفاده كنم... اما چه كنم كه بايست از طرف شركت مي‌رفتم نمايشگاه... نمايشگاه كه چه عرض كنم!

برگزاري نمايشگاه كتاب توي مصلي!!! اين ايده از كجا اومده نمي‌دونم، اما گمونم نامناسب‌ترين مكان انتخاب شده. ... بعد اين همه پياده‌روي اميدوارم دست كم يه 10 كيلويي لاغر شم!

و اما در مورد خودم، راستش هنوز گيجم و ويژگي برجسته اوضاع‌ و احوالم اينه كه "فكر" نمي‌كنم... نه تحمل بودن كسي رو دارم و تحمل نبودن كسي...


۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

-239-


بايد برم يه عالمه باقالي و نخود بخرم، بامجون و كدو، سبزي قرمه‌سبزي و مرغ ترش، بشورم، تميز كنم و خرد كنم، سرخ كنم، بسته‌بندي كنم...

يا يه عالمه ملافه و روبالشي و لباس بشورم و پهن كنم توي تراس...

يا خاك گلدونا رو زيرو رو كنم، ازين گلدون به اون گلدون...

يا برم تمام لباس‌هاي زمستون و تابستونمو بريزم بيرون و مرتب كنم، دكمه‌هاشونو سفت بدوزم، درزاشونو بگيرم...

بايد يه كاري كنم كه فكر نكنم، سرمو شلوغ كنم، امروز چرا جمعه نيس... چرا جمعه من اين قدر كم بود... حباب تنهايي من چرا اين قدر كم بود...

...بايد حالمو خوب كنم...

بايد يه فكري براي حال خودم بكنم...


۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

-237-


عمل كه مي‌كني، دماغت ارتقاي درجه پيدا مي‌كنه... از "دماغ" به "بيني"!!!! J

- امروز "بيني‌"تون چطوره!

۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

-235-



- " يه بار شد كه كاري رو به خاطر دل من انجام بدي؟"

- ....

- "بي‌شرف!"


۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

-233-


اگه به حساب كتاب من باشه، كه براي خودش "مدتي‌"يه اينجا ننوشتم... بگذار به حساب آشفتگي و آب و هواي متغير بهار... براي خودم مي‌چرخم و به طرز وحشتناكي هيچ كاري رو تموم نمي‌كنم، كتاب‌هاي نيمه‌كاره... فيلم‌هايي كه امروز مي‌بينم و فردا يادم نيس چي بوده... ماجراي دوربين و لب تاب خريدنم رو بگو، عين شكلات كشي كش اومده...

اردي‌بهشت هم شده ماه مهموني رفتن، هي همه تولد دارن و ما هي مي‌ريم جماعت رو سورپرايز مي‌كنيم....خونه ما پاركينگ نداره، روجي از يه خونه توي كوچه هفتم (روبروي كوچه ما) پاركينگ اجاره كرده، دست كم دوبار توي هفته چيتان فيتان با مانتو و دامن و موهاي ميزان‌پلي و چي و چي... راه مي‌افتيم توي كوچه روبرو و شب ساعت دوازده، يك هرهركنان از كوچه مي‌آيم بيرون... اين ميوه‌فروشي سر كوچه هم كه خواب نداره. چقدر با هم راجع به "فكرهايي كه مي‌كنه" خيال‌پردازي مي‌كنيم و مي‌خنديم...

و اما كار... قرار شد غر نزنم، بي‌خيال!

طاهور گفت: روجا يه وقتايي آدم تو زندگي‌ش دل‌ش مي‌خواد يه تغييري ايجاد كنه، خونه‌شو عوض مي‌كنه، سفر مي‌ره، با يه‌سري آدم جديد مراوده مي‌كنه يا حتي واسه آشپزخونه يه چيز نو بخره...

ادامه داد:... دلم مي‌خواد همه چيزمو عوض كنم. همه چيز.