۲۴ تیر ۱۳۹۰

-475-

گمونم ما ادم‌ها یه قالب می‌سازیم برای ورود و حضور دیگری توی زندگی‌مون فرض کن مثل یه در مخصوص. هرچی که می‌گذره این قالب انعطاف‌پذیری‌شو رو بیشتر از دست می‌ده... خب این همه هم زحمت کشیدیم نمی‌شه که کسی ازش رد نشه، اینه که اولین ادم دارای شرایط اولیه رو می‌ذاریم اون ور قالب و می خوایم که ازش رد شه. حالا فرض کن که ادمه رد نمی‌شه، و تو اصرار داری که ردش کنی، گاهی از این ور دستشو می کشی و گاهی از اون ور با پا، با مشقت داری هلش می‌دی... حالا ادم اون وسط، بماند که چی می‌کشه... گیرم که رد شد، با این آدم کج و کوله می‌خوای چه کنی؟

۱۴ تیر ۱۳۹۰

-473-

سه روز گذشته همه به بیمارستان و پرستاری و خون و دیدن انواغ بخیه در ناحیه سر و گردن گذشته... داستان از این قراره که بچه‌ها برای بازی فوتبال بین دانشگاهی راهی مونیخ شدند و میون یکی از بازی‌ها دفاع خودی که پسر دوس داشتنی روس/آلمانی باشه باتمام قوا برای دفع توپ هجوم می‌آره، که با کمی اختلاف ضربه نه به توپ، بلکه به صورت دروازه‌بان ایرانی که هم‌دانشگاهی سابق هم هس برخورد می‌کنه و سه تا استخون شکسته توی فک بالا حاصل دفاع با همه قوا می‌شه... دروازه‌بان راهی بیمارستان و تیم هم هشتم می‌شه...

مادر دروازه بان، تهران، اسپند روی آتیش...

قبل عمل، دکتر یونانی با خونسردی تمام احتمالات از مرگ و قطع عصب تا کوری و شوک رو توضیح می‌ده و یه امضای حسابی از دروازه‌بان مصدوم می‌گیره... نمی‌دونم چه قیافه‌ای داشتم اما حتمن ترسیده بودم و فشار لعنتی‌م افتاده بود که هی می‌لرزیدم... قطع عصب گونه از همه محتمل‌تر و لابد ترسناک‌تر بوده و من ترسیده‌ام اما نباید به روی خودم بیارم... حواسم هس...

سه تا سوراخ توی گونه برای نصب فیکس‌کننده‌های تیتانیومی و یک قطعه پلیمری که در آخر جذب می‌شه، پسرک می‌دونه و من هم می‌دونم، خدای نکرده درسش رو می‌خونیم و اون شاگرد اول ماس.

مادر دروازه بان، چقدر خوبه که شما اون جا هستین...

امروز صبح عمل انجام شد و من توی بخش هی آدم دیدم که از اتاق عمل بیرون می‌آرند و یه جایی توی سر و صورتش رو شکافته‌ن و دندون موشی، ظریف به هم دوخته‌ن... دوباره سردم شده. پسرک نیمه هوشیار رو به ری‌کاوری می‌ارن... لاغر و ریزه میزه، لابلای اون همه سیم و بانداژ... سمت چپ صورت‌ش کامل ورم کرده و کبود... یک خط ظریف طولانی زیر چشم رو بریده‌اند و دوباره دوخته‌ن ... طاقتم طاق می‌شه و اشک‌م در میاد، "قرار بود فقط سه تا سوراخ باشه"... از اون لحظه‌های بیچارگی و " تو اینجا چه غلطی می‌کنی" یه...

مادر دروازه‌بان "من دنبال کارای سفارتم". چیزی از دین به من می‌گه... می‌گم چه زحمتی؟ مثل برادر خودمه... اما این حالت هیچ جور منو به یاد برادرم نمی‌ندازه و به خاطر اون نیس که اینجام... راستش خود مادرش دلیل بودن منه... اولین چیزی که توی ذهنم اومد این بود..." مادرش".

نحیف و کوتاه:"آینه داری روجا؟... چقدر بده؟" می‌خندم و می‌گم من از اون دخترهایی نیستم که با خودشون آینه دارن... اما تصویرش رو توی موبایل نشونش می‌دم... "خیلی بد نیس، ورم داره هنوز... خیلی زود خوب می شه..."

چندساعتی گذشته، این‌بار خودش با مادر حرف می‌زنه... یکی دو تا از بچه‌ها اومدن، سر به سرش می‌ذارن راجع به جوراب سفید توری ساق بلند و این که چقدر سکسی شده. حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم از همه جا و هیچ جا... آخر کار می‌گه می‌خواد مقاله ترم‌ش رو روی سلول‌های عصبی کار کنه و همین دیشب توی بیمارستان یه مقاله پیدا کرده، (شاگرد اولمونه، چه می‌شه کرد؟)... پسر ترک یه "اوه کام آن!!! " با چند تا کلمه بد ردیف می‌کنه و من خیالم راحت راحت می‌شه.

مادر فردا وقت سفارت داره برای ویزای ضروری...

۷ تیر ۱۳۹۰

-471-

مفهوم زمان:

گاهی اوقات- باس اعتراف کنم، بیشتر اوقات- حس می‌کنم روی زمین ایستاده‌ام و زمین می‌چرخه و هی روز و هی شب می‌آد و می‌ره...اما گاهی اوقات، گیرم که خیلی کمتر، حس می‌کنم قدم که برمی‌دارم، زمین زیر پامو دارم می‌چرخونم، این که اغراق‌ه اما حس می‌کنم با زمین، دوتایی با هم حرکت می‌کنیم...

-469-

نه تنها با سی سالگی کنار اومده بودم، بلکه دوسش هم داشتم و هیچ فکرم به جای بدی نمی‌رفت تا این‌که این آقای شرکت بیمه، هزینه بیمه ماهیانه‌مو دو برابر کرد، می‌گم دو برابر یعنی 150 تا توی ماه! با این عنوان که بعد سی سالگی، خصوصا خانم‌ها در معرض بیماری‌های بیشتری هستن..!

پووف... پیر شدم رفت!


۳ تیر ۱۳۹۰

-467-

و سطر اول این بود:

حیات، غفلت رنگین یک دقیقه «حوا» ست.

سهراب سپهری

دلم شکست.

... می‌دونم، انصاف نیس که این جوری گاه به گاه، با همچین جمله‌ای اینجا رو به روز کنم... پس می‌نویسم که یادم بمونه که همه چی – تقریبن- به خوبی می‌گذره و من خوبم.

در عجبم، باد این همه ابر رو از کجا می‌اره که تمام روز توی آسمون چرخ بخورن، جمع شن و اون وقت تمام شب ببارن و فردا روز از نو و روزی از نو...

برای خودم: باورم نمی‌شد که هنوز کلمات، همین کلمات ساده، کنار هم جمله‌هایی رو بسازن، این قدر تلخ و رنج‌آور... حالا که نوشتم، می‌بینم که خیلی هم حادثه عجیبی نیس، بارها پیش اومده بود، همیشه تلخ و بد... فقط از یادم رفته بود. این جا که سکوت، کلام غالب‌ه و روزها به حرف‌های محدود روزمره می‌گذرن، شنیدن جمله‌هایی که مثل چاقو ببره و زخم کنه باید هم این طور سخت به نظر بیاد...

۲۵ خرداد ۱۳۹۰

-465-

امروز تولد امام علی‌یه. ماه گرفتگی هم هست. اسفند سال 67 تولد امام علی هم ماه گرفتگی بود، شبی که کاوه به دنیا اومد. گوشه پیشونی‌ش هم یه جای ماه گرفتگی هس.

تولد قمری‌ت مبارک مرد جوان.


۲۴ خرداد ۱۳۹۰

-463-

از سفر درسدن برگشتم و می‌دونم مزه خوب سفر و مهربونی میزبان عالی تا مدت‌ها توی دهنم می‌مونه. دخترک اینترنت رو محدود کرده بود و اوقات به گشت و گذار و "همش فارسی حرف زدن" گذشت... بماند که همون اینترنت محدود هم هر روز یه خبر شوم و شوکه‌کننده داشت...

رفیق میزبان بهم قلاب‌بافی هم یاد داد و یه گل، حاصل مسیر چهار ساعته برگشتم شد. عشق من به بافتن که چیز تازه‌ای نیس... تازه با خودم قرار گذاشتم تنبلی تلویزیون ندیدن رو کنار بگذارم و برای بهتر شدن یادگیری زبانم بشینم پای تلویزیون و اگه منم که حتمن بافتنم هم براهه...


۱۴ خرداد ۱۳۹۰

-461-


کیت امریکایی‌یه، تگزاس... غشق صخره‌نوردی و دوچرخه‌سواری... توی این چند ماه سفت و سخت چسبید به آلمانی یاد گرفتن، تا اونجایی که الان دوره رو ترک کرده و می‌خواد فوق آلمانی بخونه، (ترک دوره دلایلی دیگه‌ای داره که بماند)... آدم خاصی‌یه، تقریبن گیاه‌خواره و الکل اصلن نمی‌خوره، تلفن و کامپیوتر، اینترنت و فیس‌بوک هم نداره، می‌گه زندگی به ما اونقدر وقت نمی‌ده که بشینم پای فیس بوک! ... بچه‌ها می‌گن دیوونه‌س، اما من این طور فکر نمی‌کنم... توی دسامبر با دوچرخه رفته پراگ، هفت روز هفته هم می‌ره دیواره‌های دانشگاه صخره‌نوردی، که البته منم گاهی اوقات می‌رم. یه پسر ژاپنی هم هس، شوته. داره به من و شوته یاد می‌ده.... ای داد که شوته خوب پیش می‌ره و من همچنان چسبیدم به دیواره، دراز می‌کشه روی زمین و می‌گه: روجا، بازوها صاف! من اما همچنان چارچنگولی چسبیدم به دیواره، می‌گم: "بذار بیام پایین،خسته شدم..."، همون طور درازکش برام سنگ‌ریزه پرت می‌کنه و می‌گه قانون منو که می‌دونی، از نیمه راه پایین اومدن نداریم...

توی مهمونی رقصیدن‌مون رو دیده و عاشق بشکن زدن با دو دست شده- چی بهش می گن؟- گاهی اوقات تمرین می‌کنه که یاد بگیره اما خب مثل صخره‌نوردی منه اوضاعش! برای کیک بریدن با چاقو رفصیدم، دهنش باز موند و می‌گه: باورم نمی‌شه که رقص ممنوعه!... می‌گه دوس دارم بیام ایران، اما سخته، می‌رم ترکیه که نزدیک ایرانه، بلکه حال و هوای ایران دستم بیاد... می‌گه ایرانی‌ها از امریکایی‌ها بدشون می‌آد... می‌خندم و می‌گم نه، اصلن این طور نیس. باورش نمی‌شه...


۸ خرداد ۱۳۹۰

-459-

کوه عظیمی در برابر تونه... سی تن لباس... این کار، درباره دست خدا یا تقدیره... این که چرا شما زنده می‌مونید و دوست‌تون می‌میره؟... این که چطور فهم همه چیز ناممکنه... چرا هاییتی؟... چرا خدا این قدر بده؟... به نظر من یکی از جواب‌ها اینه که خدا بد نیس... بلکه خدا کاری به کار ما نداره... (God doesn’t care about us)... خدا ما رو نمی‌بینه...

این چیده‌مان درباره همینه... به نظر من لباس کهنه یه نفر، مثل عکس‌شه... یه وقتی کسی بوده و حالا دیگه نیس... یه شی، متعلق به کسی که دیگه نیست... مثل اسم یه نفر یا ضربان قلب‌ش... همه این ها در ارتباط با کسی که دیگه نیس...

همه زندگی‌م سعی کردم، خاطرات کوچیکم از آدم‌ها رو نگه دارم، و همه زندگی‌م شکست خوردم... شما می‌تونید عکس یه نفر رو نگه دارید، صدای ضربان قلبش رو نگه دارید، لباس‌ش رو نگه دارید، اما اون آدم رو نمی‌تونید نگه دارید... همه این ها، به شما نشون می‌ده که اون ادم دیگه این جا نیست...





من با دفتر اشیای گم شده زیاد کار می‌کنم... بدترین چیز در این دفتر، وجود هزاران کلید گم شده‌س... هر تک کلیدی برای ما مهمه، اما هزاران کلید در دفتر اشیای گم شده، چیزی نیستن جز تکه‌های فلز. دیگه هویتی ندارن... اون چه اهمیت داره، اینه که به آدم‌ها هویت ببخشیم و به اشیاشون.

امیدوارم آدم‌ها با دیدن این کار تحت تاثیر قرار بگیرند و بتونن درباره‌ش حرف بزنن. بیشتر شبیه دیدن اجرای باله یا تیاتره، به خونه بر می‌گردید، و چیزی هم نخریدید؛ اما چیزی در ذهن‌تان مانده. و شاید بعد از دیدن کار کمی بهتر از قبل باشید.

اگر کسی بیاد و بگه کریستین بولتانسکی یک هنرمند پسامفهومی در پایان قرن بیستم‌ه، یعنی کارم مزخرف‌ه. آدم‌ها نباید بتونن به کار برچسب بزنن، نباید بفهمن چه اتفاقی افتاده. فقط باید تحت تاثیر قرار بگیرن، باید گریه کنن و بگن نمی‌تونم تحمل‌ش کنم، وحشتناکه، از اینجا می‌رم. این واکنش خوبی‌یه... این که نفهمن چی‌یه...

هشتاد درصد کارهایی که این روزها می‌کنم، بعد از نمایشگاه نابود می‌شه و من این رو دوس دارم. شاید دلیل‌ش نمایش‌هایی‌ست که کار کردم. این ایده رو که چیزها در پایان نابود می‌شن رو دوس دارم...


بولتانسکی: سی تن لباس کهنه





۶ خرداد ۱۳۹۰

-457-


خدا می‌دونه که من تلاش‌مو کردم، اما هرچی که بیشتر می‌خونم، می‌بینم کمتر از پل استر و ریچارد براتیگان خوشم می‌آد...

البته به استثنای شعرهای براتیگان!

۳ خرداد ۱۳۹۰

-455-

چقدر سخته دل گرفته بودن، اینجا... وقتی روزها بلند و شفاف و پر از رنگ‌ن ... وقتی آسمون صافه، وقتی صدای پرنده‌ها می‌آد، وقتی یه عالمه درخت و گل توی دورنمای چشماته... وقتی شب‌ها فستیوال ستاره‌هاس از پنجره اتاق...

شب خوابیدم و دل گرفتن رو انداختم به فردا... حواسم نبود که خیلی زود فرداس... حواسم نبود که دل گرفتن مثل کارهای دیگه نیس که وقتی بندازی‌ش عفب، خیالی‌ش نباشه، زود می‌اد سراغت، گیرم که یادت نباشه... اون کارشو بلده...

زنگ زدم خونه برای تبریک روز مادر... کسی خونه نبود، تلفن رفت روی پیغام‌گیر... صدای خودم بود با خنده: "سلام، ما خونه نیستیم، پیغام بگذارین... " برای صدای خودم پیغام گذاشتم.

خیلی وقت بود که خجالت می‌کشیدم، از خودم. که گریه کنم، یه قرار نگفته، ننوشته بود که: "قوی باش، گریه نکن، نباس گریه کنی.." اما ادمی مثل من، جیره گریه داره، گریه نکنه سهم گریه‌ش جمع می‌شه قلنبه می‌شه، بعد به مدت یه قلنبگی دردناک می‌مونه که اشکی هم از توش در نمی‌اد... با خودم می‌گم:" نذار به حساب دوری و فرنگ... بذار به حساب یکی از اون روزهای دل تنگی معمولی گاه به گاه تهران، که هیچ کلامی چاره‌ش نبود، فقط گریه بود و بعد انگار بی‌حساب می‌شدی با خودت..."

هور هور گریه می کنم...


۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

-453-

ابتدایی بودم، اول یا دوم، شاید هم سوم... بایست یک روز گرم بهار، نزدیک به تابستون بوده باشه... از مدرسه بر می‌گشتیم... اون موقع‌ها موقع برگشت، صف تشکیل می‌دادیم تا رسیدن به خونه بچه‌ها می‌رفتن و صف لاغر و لاغرتر می‌شد... مقنعه زشت چونه‌دار رو بالا داده بودم و دکمه‌های مانتوم باز بود- که بعدن بابت‌ش دعوا هم شدم، بماند... یادم هست دو طرف خیابون دشت – همون شالیزار بود- کشاورزی برای ترسوندن گنجشک‌ها، فیلم نوارهای کاست رو باز کرده بود و سر چوب‌هایی گره زده بود، نوارها توی باد تکون می‌خوردند و برق می‌زدند، و شاید گنجشک‌ها رو می ترسوندند، نمی‌دونم... سر ظهر بود و سر هر خونه بوی غذا می‌اومد، البته خونه ما نه.... مامان سرکار بود و یکی از ما که زودتر می‌رسید باس می‌رفت زیر پلوپز رو روشن می‌کرد و حواسش می‌بود که چراغ قرمز رنگ باید دوبار خاموش و روشن می‌شد، اگر ته دیگ رخ رخی اساسی دلمون می‌خواست... تا مامان ساعت دو بیاد و ناهار رو روبرا کنه، همون‌جا توی خیابونی که دوطرف‌ش دشتی بود که عین دریا، توی باد موج های نرم سبز سبز داشت؛ ارزو کردم کاش کل کره زمین- که حالا می‌دونستم گرده- از لایه‌ای بستنی سنتی پوشیده شده باشه، همونا که اقاهه با پیراهن چرکمردش تا کمر خم می‌شد تا به تیکه گنده‌شو بکنه و بذاره لای دوتا نون بستنی که توی هوای مازندران حسابی نم‌دار شده بودن و بده دست من....

۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰

-451-


سی ساله شدم...

توی یه روز آفتابی و یه شب بارونی اردی بهشت.

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۰

-449-

مثل شکلات کاکائوی تخته ای که می خوای برای کیک اماده کنی... با بخار آب، حرارت غیر مستقیم، آروم، آروم... آب می شه... شل می شم، نرم می شم، آب می شم... شاید بگی دست خودت هس!!! اره نمی گم دست خودم نبود، خواستم که آب شم.

یه وقتی دیدم که چند تا دنیای مختلف دارم، وقتی هر دنیا رو جداگانه زندگی می کنی و فاصله زمانی هس، خیالی نیس... اما وای به روزی که توی یه زمان کوتاه مجبور شی دنیاهای مختلف ت رو روی صحنه بیاری...


-447-

من خونه ام و بوی بهارنارنج توی این شهر کوچیک شلوغ نابسامون غوغا می کنه....

می دونی شیش ماه زمان کافی برای جاگیر شدن توی یه محیط کاملن جدید و خو گرفتن به اون جا، دلبستگی پیدا کردن به اشیا، گل و گیاه و خونه و ادم ها نیس... اما حسابی، زمان کافی برای تبدیل شدن به آدمی با یه چمدون، که یه روز رفت، هس... خب همه دوست ها می خوان ببیننت، طبیعی یه... اما خب تو هرگز ادم فراغ بال قدیم نخواهی بود که پای بساط چایی لم بده و هی بگه و بشنوه، بلکه همش چمدون آبی گوشه اتاق بهت سیخونک می زنه... نه که دلم خون باشه، البته که ناراحتم... اما خب اینم بخشی از تجربه خودخواسته س لاید.

کار با خودم اوردم، بیشترش تایپ و آماده سازی اسلایدهاس، می شینم پای فارسی وان و یه چشم به تلویزیون کار رو هم پیش می برم...