۲۲ اسفند ۱۳۸۸

-213-


خب طلسم شكسته شد و من رفتم كوه! كلي فكر كردم تا اينكه ديشب يادم اومد آخرين كوهي كه در واقع "نرفتم" قلعه ماران بود، مدت‌ها پيش!

در مقابل قلعه ماران كه كوه خيلي خيلي خوشگلي بود و حسرتش موند به دلم، ورجين جز زشت‌ترين‌ها بود... فكرشو بكن تابستون بري ورجين كه برف هم نداشته باشه، نه آبي نه علفي، نه كوه‌پايه قشنگي... اما زياد هم نبايد اغراق كرد، برف خوبي داشت و باد " از جا كني" كه اولش خيلي خيلي چسبيد. يه عالمه بز كوهي هم ديديم. حالا همراهي با بچه‌ها، خستگي و حس خوب كوه رفتن بعد مدت‌ها، بماند.

دخترك يهو پيشنهادشو داد و منم قبول كردم. البته اين "قبول كردن" داستان داره. فقط و فقط چون من تنبلم، ار لحظه قبول كردن شروع مي‌كنم به بهونه تراشيدن تا لحظه آخر! "حالم بده، مريضم، به نظرت سخت نيس واسه من؟..."‌ بانو جانم كه بود، اولش يه بار توضيح مي‌داد كه "به اين دليل و به اين دليل مي‌توني و بيا" بعدش هر بار كه يه بهونه‌اي مي‌گرفتم سكوت مي‌كرد و يه نيگاهي توي اين مايه‌ها كه" پاشو راه بيفت"، اما گمونم مغز وجو رو خوردم تا برم بيام!‌:)


۲۱ اسفند ۱۳۸۸

-211-


خب، اين حقيقت داره كه من مي‌خواستم كه توجهتو جلب كنم... مي‌خواستم تحت تاثير قرار بگيري، چي بهش‌ مي‌گن؟ اغوا... هوم..! آره. دوس داشتم اغوات كنم.


۱۸ اسفند ۱۳۸۸

-209-


خبر مهم اينه كه كارام سبك شده، پروژه‌هاي كوفتي رو تحويل دادم و از اون حجم فشار و استرسي كه داشتم خلاص شدم... آخراش خيلي خيلي بد بود، يه آنفولانزاي مسخره بي‌بته هم گرفتم كه گمونم سرمنشا اون از سفرهاي مالزي و تايلند همكارا بود، مطمئن نيستم اما هرچي كه بود، تا جايي كه خبر دارم تا الان كلي آدم مريض افتادن يه گوشه و منو ياد مي‌كنن :) ... از همكارا گرفته تا بچه‌هاي خونه و حتي بچه‌هاي مهموني هفته پيش... نكته جالب توجه اينه كه يكي از اعضاي مهموني هفته پيش عازم كانادا بوده و توي هواپيما دچار شده... فكرشو بكن!!!

خلاصه اگه جوري مريض شدين كه با تب و لرز و تهوع و سرفه و بدن درد در حد مرگ همراه بود بدونيد كه با چند تا آدم واسطه به من مي‌رسين! :)

اما يه چيزي هس كه نگرانم مي‌كنه، چندين ماهه كه فقط كار كردم، از صبح تا شب... تقريبن همه زندگي ام كار بوده، مجبور شدم تمام تفريحات و سرگرمي‌هامو بذارم كنار... حالا كه كار كم شده تازه با خودم قرار گذاشتم كه اگه بشه يه جوري (البته هنوز نمي‌دونم چجوري) نذارم دوباره اين حجم فشار بهم وارد بشه... اينقدر جدي ‌ش نگيرم...

يه كمي هم ناراحتم، از اين‌كه از خودم و چيزهايي كه دوس داشتم، دو ر افتادم. مي‌دوني يه جورايي انرژي ام تخليه شده و دارم، بيييب بيييب... ! آلارم مي‌دم... بايد خودمو بزنم به شارژ!


۱۳ اسفند ۱۳۸۸

-207-


خونه كه چه عرض كنم، لونه‌س. فوق فوقش 25 مترمربع! با همخونه‌اي‌هاي عجيب و غريب و زن صابخونه‌اي كه كم از خانم هاويشام(؟) نداره... چي شد كه دخترك پذيرفت بره نفر سوم شه رو نمي‌دونم يا اينجا جاي گفتنش نيست، اما به همون سرعت هم پشيمون شد و چون قولش و پولش رو داده بود، افتاد دنبال هم‌خونه‌اي كه جايگزين خودش كنه. منم اينا رو تازه فهميدم. نه كه كمتر خونه هستم؛ بي‌خبر بي‌خبر از همه‌چي...

ماجرا از اين قراره كه يه آگهي توي يه ستون كوچولوي روزنامه همشهري منتشر مي‌كنه با اين متن "به هم خانه خانم نيازمنديم. تلفن:... تماس از ساعت 5 عصر به بعد" ...

از ساعت 5 عصر سه‌شنبه تا همين ديشب ساعت نمي‌دونم چند بامداد كه من بيدار بودم، اس‌ام‌اس و تلفن بود كه زنگ مي‌خورد... صدي نود، آقا! براي هم‌خونه‌اي شدن با دخترك.

توجه شما رو به نمونه‌هايي از اس‌ام‌اس‌هاي ارسال شده جلب مي‌كنم:

نفر شصتادم: ببين من اجاره يه ماهتو مي‌دم، قول هم مي‌دم حامله‌نشي،!!!!! تا سر زمان بيشتر با هم به توافق برسيم.

نفر شصتاد و يكم: من مزاحم نيستم، همينطوري تصادفي تو آگهي‌ها، آگهي تو رو ديدم. منم دنبال خونه مي‌گردم. اسمم آرش‌ه و ليسانس مكانيكم (دخترك مي‌گه: اي توي اون ليسانست!!!)

نفرشصتاد و دوم: من دارم واسه يه خانوم دنبال خونه مي‌گردم اما قبلش خودم بايد شمارو ببينم و ....

نفر شصتاد و سوم: چه صداي آروم و متيني دارين... مجردين؟ (در جواب اين آقا قرار شد، اين‌دفعه كه‌ زنگ زد من با صداي خروسي و نخراشيده حاصل سرماخوردگي آخرم، بپرم تلفن رو بگيرم و بگم:" اي آقا كجاي كاري؟ زدي به كاهدون! من خودم سيبيلم دارم دنبال هم‌خونه‌اي دختر (مي‌شه داف، هان؟؟) مي‌گردم!!!"

يعني چنين مردماني هم داريم...

پي‌نوشت: دخترك‌ها هم با كپي رايت از گيس طلا

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

205


ديشب رسمن ديوونه شده بودم. چه هوايي بود!!! يه ساعت بعد نيمه شب، من از سرخوشي نمي‌دونستم چي‌كار كنم. پنجره رو نيمه باز گذاشتم، باد كه تند مي‌شد يه عالمه بارون مي‌ريخت توي اتاق و من دور خودم مي‌چرخيدم و از خنكي باد و نم بارون كيف مي‌كردم... خلاصه‌ اينكه به‌به...


۲۸ بهمن ۱۳۸۸

-203-


بعضي وقت‌ها حرفي مي‌زنند و از چشم آدم مي‌افتند... در ادامه‌ش بيشتر كه حرف مي‌زنند، بيشتر از چشم مي‌افتند...

بعدش لابد تو انتظارشو نداشتي، انتظار اين حرف‌ها و از چشم افتادن‌ها رو نداشتي... يه جور غمگيني مي‌آد سراغ آدم... چسب‌ناك... مثه بعد از ظهراي داغ، مرطوب و بدون كولر بابل...



۲۷ بهمن ۱۳۸۸

-201-

ترسيده. من اين ترس رو مي‌شناسم مي‌دونم چيكار مي‌تونه بكنه با آدم. بهش مي‌گم. لابد پيش خودش فكر مي‌كنه "چي مي‌گي! تو كه اون‌جا نبودي..." درسته نبودم. اما تجربه ترسيدن دارم. ترسي كه مث خوره بي‌افته به جون آدم... نمي‌دونم خوره چيه اما اين ترس! پووه...! يادمه هر وقت مي‌خواستم از خونه بزنم بيرون، توي پله‌ها! زانوهام مي‌لرزيد... واقعن مي‌لرزيد. (حالا نمي‌گم از چي مي‌ترسيدم چون خيلي احمقانه به نظر مي‌آد. اما ترسش يه حس واقعي بود. واقعي واقعي!)

مي‌دوني مي‌خوام چي بگم؟ ترس از يه اتفاق يا يه چيز خيلي بدتر از خود اتفاقه‌س... توي يه تور مي‌افتيم كه قسمت اعظمش بافته خودمونه... البته با كمك آقايون كه ابزارش رو فراهم كردن...

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

-199-


... در سال 1865 لوييس پين جوان اقدام به ترور ديليو. اچ. سوارد وزير دولت كرد. الكساندر گاردنر از او در سلولش، همان‌جايي كه در انتظارچوبه دار بود، عكاسي كرد. اين عكس مثل خود آن پسر جوان دلنشين و جذاب است. اين "استوديوم" است.

اما "پونكتوم": او قرار است بميرد. من در آن واحد چنين مي‌خوانم، چنين خواهد شد و چنين شده است، من با وحشت، شاهد آينده‌اي پيش از موعد هستم، كه مرگ پايه و ستون آن است. عكس با ارايه گذشته مطلق آن پز، با من از مرگي در آينده سخن مي‌گويد. چيزي كه سوراخم مي‌كند كشف اين هم‌ارزي است.

در برابر عكس كودكي مادرم به خودم مي‌گويم:"او قرار است بميرد". من درست مثل بيمار روان‌پريشي به خاطر مصيبتي كه پيشاپيش رخ داده به خودم مي‌لرزم. خواه موضوع تاكنون مرده باشد، خواه نه، هر عكسي چنين مصيبتي است.

اتاق روشن- رولان بارت

استوديوم و پونكتوم: استوديوم تقاضاي چيزي، ميل به كسي و البته گونه‌اي سرسپاري كلي و پر شور وشوق، اما بدون هيچ حس تيز خاصي است. به ميانجي استوديوم است كه من به بسياري از عكس ها علاقه مند مي‌شوم. عنصر دوم استوديوم را مي‌شكند يا مي برد. اين بار من نيستم كه آن را مي‌جويم بلكه خود آن عنصر است كه از آن صحنه بيرون مي‌آيد و همچون تيري پرتاب مي‌شود و در من فرو مي‌رود... بنابر اين اين عنصر دوم كه استوديوم را بهم مي‌ريزد پونكتوم مي‌نامم. پونكتوم يك عكس، حادثه‌اي است كه در من فرو مي‌رود و زخمي‌ام مي‌كند....

اتاق روشن- رولان بارت