۲۸ مرداد ۱۳۸۸

-14-


همون قوطی‌ چایی خشک، همین یک کیلو برنج و شکر، همون نونی که دست آقاهه بود، همیناس که چسب شده به پام. دارم سنگین می‌شم. البته من هیچ وقت سبک نبودم، حتی اون وقت‌ها که اقتضای کودکی و نوجوونی بود، نپریدم، چی می‌‌گفتن؟" ماشاآله چه دختر عاقلی!" هه...

هربار که توی استخر، مربی بهم می‌گه "استارت نشسته" اون‌قدر فک‌های کلید شده‌مو بهم فشار می‌دم که تا مغز سرم درد می‌گیره... هی با خودم تکرار می‌کنم: ... شل کن... شل کن دختر " و سر می‌خورم توی آب!

همش همینه دختر: شل کن... شل کن و سر بخور.


هیچ نظری موجود نیست: