۱ آذر ۱۳۸۸

-141-

نمای اول

نوجوون بودم که کتابی خوندم از هدایت. الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید سن مناسبی نبود برای این دست کتاب‌ها... مجموعه داستان کوتاهی بود به نام سگ ولگرد. اینکه خود داستان سگ ولگرد یکی از تاثیرگذارترین داستان‌ها شد، بمونه!... اما داستان دیگه‌ای داشت که از ترسناک‌ترین تصویرهای زندگی منه. داستان- اون‌جور که یادم می‌آد- راجع به مردی که به دلیل خرابی ماشین مجبوره در شهری بین راه پیاده شه و شب مهمون یکی از مسافرها که ساکن اون شهر بوده بشه، وقتی وارد خونه می‌شه پی می‌بره که صابخونه چه آدم عجیب غریبی‌یه! اتاق، دخمه‌ای بی‌روزن بوده... بی هیچ نوری و غذای مرد هم فقط شیر بوده...

نمای دوم

کی بود که گفت یا نوشت: مردن آدم‌ها از لحظه تولدشون شروع می‌شه؟

نمای سوم

گاهی برای خودم می‌رم تو حیاط و با باغچه حرف می‌زنم، گاهی هم از بالای پل عایر با ماشین‌ها که دور می‌شن، نه با اون‌هایی که به سمتم می‌آن. چه حرفی دارم با کسی که داره راست می‌آد تو شکمم؟!

(چهارشنبه بیست و هفتم آبان هزار و سیصد و هشتاد و هشت)


۲ نظر:

ناشناس گفت...

111

کامران گفت...

نمای اول:بخاطر همین عدم تناسب سن و مطالب مورد علاقه ات بوده که کلت خرابه!!
نمای دوم: ایوان کلیما تو کتاب در انتظارروشنایی در انتظار تاریکی گفته . لویی فردینان سلین تو کتاب مرگ قسطی هم کاملتر گفته.
نمای سوم:بجای حرف زدن با ماشینا یی که دور میشن جواب نظرات آدمایی رو بده که نزدیک میشن.