۲۴ آذر ۱۳۸۸

-161-

شب‌نشینی و عیادت رفته بودیم خونه بچه‌ها. بی‌بی‌سی برنامه مستندی پخش می‌کرد.

پیرزنی رو به دوربین از خاطرات سال‌های خیلی دور می‌گفت. از این پیرزن‌های چین و چروک که ماتیک قرمز و لاک قرمز فراموش‌شون نمی‌شه. وقتی که فقط سیزده سال داشته، شاید توی یه شوخی، شاید به خاطر مستی، یا شایدم همینجوری، روی پوستر استالین یه لبخند می‌کشه – با ماتیک- خودش گفت: "به نظرم خیلی غمگین می‌اومد."

می‌گیرنش، زندانی می‌شه، آزار‌های چنسی و چه و چه... رو به دوربین گریه می‌کرد و اشک‌هاش توی صورت فرتوت‌ش می‌ریخت. می‌گفت از اون زمان سال‌ها گذشته، من ازدواج کردم، مادر شدم، مادر بزرگ شدم... اما هنوز که به یادش می‌آرم از خشم و تحقیر پر می‌شم... گریه می‌کرد.

تصاویری از زن نشون داده می‌شد که توی بازداشتگاه متروک قدم می‌زد...

تصویر زن همین‌جوری یادم اومد، صبح که توی ماشین نشسته بودم و رو به شمال می‌اومدم، با خودم فکر می‌کردم که عاشق ترکیب سفید و پفکی کوه‌ها، آبی کم رنگ آسمون و خورشید زرد رنگ‌م.

عاشق سفید و آبی و زرد زرد زرد...


هیچ نظری موجود نیست: