۱ خرداد ۱۳۸۹

-251-


با خودم فکر کردم، یادم باشه از بچه گربه بنویسم... شب که از تیاتر برمی‌گشتیم، روی سکو و لابه‌لای نرده‌ها دیدیمش. پیزوری و مردنی، میومیویی می‌کرد جگرسوز. البته که احساساتمون از دیدن تیاتر حسابی قلنبه شده بود و من اشکم دم مشکم بود، اما می‌دونی اون‌جوری که اون ضجه می‌زد....

به مسطور گفتم: گشنه‌س خیلی گشنه‌س." باورت نمی‌شه شیری که براش گرفتیم رو چه‌جوری می‌خورد! اون‌قدر کوچولو بود که از لبه سی‌سانتی نمی‌تونست بپره...

من گریه کردم. همیشه "بی‌دفاع " اولین حسی‌یه که نسبت به حیوون‌ها دارم. حالا این که یه بچه گربه بود، ببر هم اگه باشه "بی‌دفاع‌" بودن اولین حسی‌یه که بعد دیدنش بهم دست می‌ده... این حس‌م فقط مال حیوونا نیس... گیاهان و اشیا هم واسم همین‌طورن و بچه‌ها.

اون چشم‌ها که ترس و نیاز توش موج می‌زنه.

گیرم که چشم هم نداشته باشن مثل گل‌ها...

گل‌های فروشی پشت چراغ‌ قرمز رو دیدی لابد. به نظرم می‌آد که هنوز جون دارن و درد می‌کشن، اگرچه که زودی بذاریش توی آب و گل‌هاش باز و قشنگ بشه...

گمونم فقط توی کوه، لابد اون وقت که مست مستم دلم می‌آد گل بچینم، لابد واسه این‌که بذارم لای موهام... گفتم که:"مست مست." اما گل‌های وحشی کوهستان یه چیز دیگه‌س. یه جور طبیعی، تحت فرمان زمین و آسمون... دور از آدم‌ها...

خلاصه این‌که به چشمای بچه گربه که نیگا می‌کنم، به گل‌های پشت چراغ قرمز که نیگا می‌کنم، به بچه‌ها که نیگا می‌کنم، یه چیزی هی توی ذهنم می‌آد و می‌ره که:"داریم چی‌کار می‌کنیم؟"

خب شاید این نوشته‌ پر از احساساتی‌گری‌های افراطی باشه... چاره‌ای نیس... روجاس دیگه...

باید از اولین باری که گل گون رو دیدم، بگم... آزاد کوه بود (این آزاد کوه هم چه فخری‌یه برای من. مگه نه؟ اگرچه چهار چنگولی رسیدم به قله...!) محمد خار بته عظیم رو نشون داد با اون گل‌های بنفش ریز و لونه‌ پرنده‌ها توش..." این گون‌ه"

می‌دونی تو چشمای بچه گربه که نیگا می‌کنم دیوونه می‌شم.

پنج‌شنبه شب 30/2/1389


هیچ نظری موجود نیست: