۱۸ مهر ۱۳۸۹

-325-

هنوز احساس راحتی نمیکنم که بخوام بشینم و بنویسم... به محض اومدن، برای کورسی باس می‌رفتیم شهر بایروث... توی هاستل، بدون تلفن، بدون نت....این شد که به محض نزدیک شدن تعطیلات آخر هفته عده زیادی تصمیم به برگشتن گرفتن. که دست کم یه دوش داغ آب گرم دل‌چسب توی خونه داشته باشن.... امروز دوباره باس برگردیم... من هنوز راحت نیستم هنوز حس "اتاق م" رو ندارم که راحت بیام و بنویسم... در این‌که تفاوت زیادی وجود داره شکی نیس اما من هیجان زده و خیلی حیرت‌زده نیستم....

هوا خوبه. اگرچه سرده اما در مقایسه با سرمایی که قراره ببینم خیلی خیلی عالی‌یه....

فقط سه تا کتاب با خودم تونستم بیارم و جالبه که یکی‌ش " روح پراگ ه" ... خیلی اتفاقی انخابش کردم. توی قطار می‌شینم و به اطراف نیگا می‌کنم... به همه چی که این قدر آرومه، رنگارنگ و زیبا... و کتاب رو می‌خونم.... از تعجب شاخ در می‌ارم. یه چیزی توی دلم هی بهم می‌خوره... بخونش حتمن... بهتر بگم به هیچ عنوان از دستش نده...

۲ نظر:

ناشناس گفت...

سلام خانم دکتر
چه حس قشنگی، نشستن تو قطارو رفتن به عمق آرامش و زیبایی و مطالعه....
... لذت سفر و مطالعه و کسب تجربه های جدیدتان همیشگی.
موفق باشین.

... گفت...

خانوم دکتر.............!!!!!!!!!!!! بعله؟