۱۷ آبان ۱۳۸۹

-343-


بالاخره اتفاف افتاد، دل‌تنگی معروف این ور آبی رو می‌گم... حالا ظرف پنج دقیقه، انگار تموم اشک‌های عالم می‌خوان از چشمای من بیان... زمان لازم داشت، شاید همون زمان اخت شدن.

زمان تا من اولین زرشک پلو با مرغم رو بپزم، اتاق رو جارو کنم، لباس‌های شسته شده رو پهن کنم... کتابامو ولو کنم، بلکه بالاخره موضع مناسب درس خوندن رو پیدا کنم... آروم آروم چایی‌مو بخورم... با خونه حرف بزنم، سراغ احوال بچه‌ها رو بگیرم... اون وقت با یه جمله "دارم ترشی می‌ذارم" نازی این‌جوری بترکم... عین همون بادکنکی که دارم آستانه تحمل تنش‌ش رو می‌خونم...

حالا ترکیدم و هور هور اشک می‌ریزم...




۳ نظر:

مريم گفت...

سلام روجاي مهربانم
من هر روز ميام به نوشته هات سر مي زنم ببينم تو از خارجه چي تعريف مي كني.
اينقد قشنگ مي نويسي كه انگار همه حس دلتنگيت به من منتقل شد.
اما روجا اينو بدون كه اونجايي كه هستي آرزوي خيلي ها از جمله من هست .
تو نوشته هات هميشه خودمو تصور مي كنم .
حالشو ببر دختره
مواظب خودت باش خاله

ناشناس گفت...

سلام.... من هم هر روز نوشته ها قشنگتون رو میخوونم، باید بگم بی پیرایه ترین نوشته هایی است که خوندم تا حالا..با خوندن مطالبتون یه حس رهایی بمن دست میده .. هر وقت با شهرستان تماس میگیرم سراغ شما رو میگیرم و جویای احوالتون میشم

... گفت...

شهرستان ش باحال بود...!!! کاش دست کم نامی نشونی اینجا می ذاشتین... گمونم اینجا بیشتر آدمایی می خونن که روجا از بابل رو می شناسن... خطری یه... جمع کنم بساطمو!!! هان؟