از بچگیهامون خاطره زیادی ندارم. خواهرها رو میگم... خواهر بزرگه پنج سال بزرگتر بود، پس همیشه از ما «خیلی» بزرگتر بود، لابد وقتی ما بچه دبستاتی بودیم، اون نوجوون بود و وقتی ما نوجوون شدیم، اون جوون محسوب میشد و وقتی هم ما جوون، اون عاشق شد و عروس. و رفته بود.
یادمه با ضبط تک کاسته که صدای مرضیهش بلند بود، درس میخوند، همیشه درس میخوند... همین فقط یادمه... حالا هم که حسابی برای خودش مامانه...
خواهر وسطی دوسال بزرگتر بود، تصویرهای مبهمی از کودکیمون دارم، که من هنوز «بچه» بودم و باید به «شاهزاده و گدا»ی مارک تواین قناعت میکردم و اون و برادر سر خوندن «سووشون» و «ریشهها» گیس همو میکشیدن. یادمه ریشهها رو از وسط نصف کردن تا جفت شون بخونن... این وسط من هم یواشکی جفتش رو خوندم... اولین جمله جسمانی عاشقانهای که خوندم توی سووشون بود: جایی که زری و یوسف از مهمونی برگشتن و توی اتاق خوابن و لباس عوض میکنن، یوسف به زری میگه «دلم برای پستانهایت میسوزد، چقدر سفت میبندیشان...» و اولین تصویر سازی وحشتناک از یه رابطه جنسی، توی ریشهها: اونجا که ارباب سفید برای اولین بار میاد سراغ دخترک سیاه، و یادمه دخترک میگفت: «ارباب نه، خواهش میکنم ارباب»... بماند.
اما یه تصویر واضح دارم از خواهر وسطی و کودکیها مون، از خیلی دور. نشسته بودیم حیاط پشت خونه، آفتاب بود، پاهامون از ایوون آویزون. یه زبون اختراع کرده بودیم و باهم حرف میزدیم و کروکر میخندیدیم. یادمه حرف کشید به بزرگی شکم یه خانم حامله که دیده بودیم... بحث جدی شد و برگشت به زبون فارسی... گفتیم اگه خانومی که یه قلو داره شیکمش این قدییه، پس چهار قلو چی میشه؟!! و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اگه یه خانم نه قلو حامله باشه – نه رو از کجا اوردیم، نمیدونم!- لابد شکمش قد یخچال ماس... همون یخچال سبزه، مارک آزمایش... دوباره کر کر خندیدیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر