۱۱ مهر ۱۳۹۰

-531-

میون امتحان‌ها بود که به سرم زد از خاطرات خوابگاه بنویسم، حتی یه یادداشت هم چسبوندم به دیوار که یادم بمونه. یادم موند، اما تنبلی کردم... دوست نداشتم همچین اتفاقی باعث شروع‌ش بشه اما...

امروز یه دختر توی خوابگاه مرادی مرد. توی حمام مسموم شد و توی فیروزگر مرد... چه اسم‌های آشنایی برای ما خوابگاهی‌ها! خوابگاه مرادی، اورژانس فیروزگر...

خوابگاه مرادی رو هیچ وقت دوس نداشتم، سه تا خوابگاه بودم اما مرادی نه... تنگ و تاریک به نظر می‌رسید... با اون دیوار های آجری‌اش، این که توی دهن دانشگاه و نگهبون‌های درب رشت بود...

از روی عکس‌ها فهمیدم که دخترک فقط یه اسم نبوده، می‌شناختمش... از بچه‌های لیسانس ماهشهر بود... عکس‌ها رو می‌بینم، حتی اسمش یادم نبود... اما کم کم خاطرات زنده می‌شن... این که پر شر و شور بودن، در آرزوی دانشگاه امیرکبیر تهران... این که دانشگاه قشنگی داشتن و خوابگاه‌های خوب با اتاق‌های تک نفره...

در مقابل من که فوق بودم و هفته‌ای یه شب می رفتم ماهشهر، مثل بچه بودن، حتی به نظرم جثه‌هاشون کوچیکتر می اومد... می‌نشستن از درس و امتحان‌ها می‌گفتن، استادهای مشترکی که داشتیم، عکس پسرها رو نشون می دادن، از پسرهای فوق که در واقع هم‌کلاسی‌های من بودن، می‌پرسیدن که براشون کلاس می‌ذاشتن، اما من دونسته‌هامو تعریف می‌کردم و رشته اونهایی که می‌شناختم رو پنبه می‌کردم...گاهی پا به پای اون ها شیطنت -حتی یه بار بدجنسی- می‌کردم، فارغ از این که هنوز توی تهران مسوول یه خوابگاه بودم...

به عکس‌ها نیگا می‌کنم و دخترک رو به یاد می‌ارم. دخترک اومده بود تهران، امیرکبیر... اما حالا دیگه نیس... از ظهر دیگه نیس... رفته... مرده.

هیچ نظری موجود نیست: